تابه ی جهیزمون یادت می آد ؟
با وفاتر از تو بود !
سوخت با آتش فقری که مرا می سوزاند !
ساخت با چربی و چرک !
هفته و هفت نیمرو !
دسته اش آب شد و رنگش رفت !
بگذریم ….
بگذریم از گذر آن همه رویاهایش !
حسرتِ دیدنِ فـِـر ،
پختن پیتزا هایش !
گاه گاهی از سر بی تابی ،
گریه می کرد ولی تابانه !
گنگُ پیچیده ! معما گانه !
آتش فقر مرا می بوسید !
هم زمان با دلِ من می پوسید !
دلِ من !
تابه ی رویاهایم . . . .
از : حسین پناهی