امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۶۰۳

١)

 سال خطر، سال سیاهی، سال بمباران!

سال هزاروسیصد و پنجاه و نه ! تهران!

سالی که یک زن در تقلاهای تن زایید

سالی که من را یک نفر روی لجن زایید

از ابتدا افسوس بخت باژگون خوردن

از سینه ی مادر به جای شیر خون خوردن

در جستجوی لقمه ای نان دربه در بودن

دلواپس دلواپسی های پدر بودن

سال فرار از وحشت این کوچه ی بن بست

سال مواظب باش مادر! شهر ناامن است!

سال صدای مردن پروانه‌ای در مشت

سال صدای پای مردی خواهرم را کشت

سال بلندی‌های مهران… سال خمپاره

سال النگو… گوشواره… دامن پاره

سال – بیفشانید در اروند خاکم را

سال – بده به مادرم کاکو پلاکم را

سال نشستن روی دوش تخت بی‌پایه

با بمب‌ها بازی کنار نعش همسایه

سال رها بر خون فرزندان آدم ،شهر

سال خطر… سال مصیبت… سال خرمشهر

٢)

 سال شروع تازه‌ی این سرگذشت ایران

سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت! ایران!

این که جدال ناگزیر خیر و شر باشی

دیوانه باشی، دردسر باشی، پسر باشی

این که نبندی چشم‌های نیمه بازت را

با شک خیامی بشویی جانمازت را

تکرار بی فرجام رنجی مستمر بودن

با شعر گفتن مایه ی شرم پدر بودن

شوق دوباره خواندن بیگانه و قصر و

شب گردی اطراف میدان ولیعصر و

دیوانگی در این خیابان، آن خیابان… بعد

عاشق شدن در ظهر دانشگاه تهران بعد

تنها شدن در کوچه ی تاریک بن بست و

بوسیدن و دیوانگی هایی ازین دست و

یاغی شدن، یکباره بال و پر درآوردن

از رازهای مبهم تن سر درآوردن

لبریز طعم سیب ممنوع بدن بودن

دیوانه ی دیوانه بازی های زن بودن…

¨

سال خیابان‌های آتش،سال اشک‌آور

سال کبوتر پر، پدر پر،هم کلاسی پر

هرروز صد سیلی ز دست تازه ای خوردن

هرروز، هرساعت، شکست تازه‌ای خوردن

درگرگ و میش لحظه‌هایی شوم کز کردن

درضربه‌های خونی باتوم کز کردن

سال طپیدن‌های آخر،سال حسرت…آه

سال غم جانکاه، سال کوی دانشگاه….

۳)

سال عفن…سال سیاهی…سال گُه! تهران !

سال هزار و سیصد و هشتاد و نه! تهران!

تنها شدن… با اضطراب و درد خوابیدن

با چشم‌های یک سگ ولگرد خوابیدن

هر نیمه شب تنها نشستن زیر باران تا

شعر جدیدی جان بگیرد در خیابان تا

جانی بگیری… رنگ و روی رفته‌ات باشد

شعر جدیدت آبروی رفته‌ات باشد

این که ببینی سایه‌ات روی زمین مرده

ترسیده‌ای و چشم‌هایت را ملخ خورده

این که ببینی در دهان شیر خوابیدی

در تخت خواب هشت پایی پیر خوابیدی

طاعون بگیری در طی صد سال تنهایی

در صفحه های دفتر شعر هیولایی –

غمگین! که پشت اخمهایت قایمش کردی

لرزیدی و در زخم‌هایت قایمش کردی

این که نفس‌های فلوت مرده‌ای باشی

چشمان خیس عنکبوت مرده‌ای باشی

خود را جویدن در دهان بستری خالی

مثل خودارضایی خرچنگ میانسالی

که از سقوط سایه‌اش در آب می‌ترسد

می‌خوابد و در خواب هم از خواب می‌ترسد

این که بیازاری خودت را… این که بد باشی

که راه های کشتن خود را بلد باشی…

¨

سال چقدر این شهر یک خورشید کم دارد

سال هوا را تیره می‌دارد! نمی‌بارد!

سال هزارم از حیات امپراطوری

سال سقوط مرتضی… سال غم پوری…

از : حامد ابراهیم پور

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی