امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۵۸۵

 

شبی افتادم از چشمت به روی دستهای خویش

تحمل در کفم خشکید و افتادم به پای خویش

 

دلم می خواست بر خیزم ولی سنگینی چشمت

شبیه سنگلاخی می نشانیدم به جای خویش

 

نشستم گریه سر دادم ، به غیر از این چه می کردم ؟

خودم گر که عزاداری نمی کردم برای خویش

 

ترک می خوردم و خود را به خود پیوند می دادم

به امیدی که برخیزم دو باره با عصای خویش

 

و حالا من دوباره سخت بر پا مانده ام پیشت

تو اما سخت حیران مانده ای در ماجرای خویش :

 

نمی بینی و می خواهی مرا در آنطرف تر ها

نمی خواهی و می بینی مرا در دستهای خویش

 

 

 

 

از : بهمن محمدزاده

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی