امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

ای که برداشتی از شانه ی موری باری

بهتر آن بود که دست از سر ِ من برداری

 

ظاهر آراسته ام در هوس وصل ، ولی

من پریشان تر از آنم که تو می پنداری

 

هر چه می خواهمت از یاد برم ممکن نیست

من تو را دوست نمی دارم اگر بگذاری

 

موجم و جرأت ِ پیش آمدنم نیست ، مگر

به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

 

بی سبب نیست که پنهان شده ای پشت غبار

تو هم ای آیینه از دیدن ِ من بیزاری ؟!

 

 

از : فاضل نظری

ادامه مطلب
+

 

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

 

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم

که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

 

همان بس است که با سجده دانه برچیند

کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

 

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد

خوشا کسی که اگر شاعر است ، شاعر توست

 

که گفته است که من شمع محفل ِ غزلم ؟!

به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

 

 

از : فاضل نظری

ادامه مطلب
+

 

مپرس حال مرا ! روزگار یارم نیست

جهنمی شده ام ، هیچ کس کنارم نیست

 

نهال بودم و در حسرت بهار ! ولی

درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من

به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

 

مرا ز عشق مگویید ، عشق گمشده ای ست

که هر چه هست ندارم ! که هر چه دارم نیست

 

شبی به لطف بیا بر مزار من ، شاید ــ

بــِـرویـَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

 

 

از : فاضل نظری

ادامه مطلب
+

 

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

 

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

 

مزن تیر خطا ! آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

 

همیشه رود با خود میوه ی غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

 

به مرگی آسمانی فکر کن ! محکم قدم بردار

به حلق آویز ، داری را که از دست تو خواهد رفت

 

 

از : فاضل نظری

ادامه مطلب
+

 

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

 

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

 

این کوزه ترک خورد ! چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

 

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

 

 

از : فاضل نظری

 

 

ادامه مطلب
+

 

در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام

چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام

 

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند

بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام

 

با شور و شوق می رسم و طرد می شوم

موجم ، به هر طرف که بیایم ، زیادی ام

 

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست

تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام

 

جان مرا مگیر خدایا که بعد ِ مرگ

در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

 

قرآن به استخاره ورق خورد ! کیستم ؟

بین برادران ِ خودم هم زیادی ام !

 

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

 

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

 

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

 

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش ، از آب و گلی دیگر

 

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

 

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر

 

 

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

پـُـر شد آیینه از گل ِ چینی

آه از این جلوه های تزئینی

 

گفته بودی چگونه می گریم

به همین سادگی که می بینی

 

سکه ی زندگی دو رو دارد

گاه غمگین و گاه غمگینی

 

شاخه های همیشه بالایی

ریشه های همیشه پایینی

 

عاقبت میهمان ِ یک نفریم

مرگ ! با طعم تلخ ِ شیرینی

 

 

 

از : فاضل نظری

 

 

ادامه مطلب
+

 

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !

 

هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن !

بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

 

خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید

که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 

درخت ، فصل ِ خزان هم درخت می ماند

تو « پیش فصل » بهاری نه اینکه پاییزی

 

تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داری ! کو دل پر طاقتی ؟

 

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

 

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد ، مست شد

غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی ؟

 

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند

دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

 

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

 

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

 

من کجا و جرات بوسیدن لب های تو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی .

 

 

 

از : فاضل نظری

 

 

ادامه مطلب
+

 

دیگر بهار در سبد روزگار نیست

دیگر «قرار» نیست ، نه ! دیگر قرار نیست

 

شادم که زود می گذرد شادی ام ولی

غم می خورم که هیچ غمی ماندگار نیست

 

از یاد رفت غرش شیران بیقرار

آهوی چشم های تو در بیشه زار نیست

 

بگذار در غبار فراموشمان کنند !

این سینه را تحمل سنگ مزار نیست

 

اقرار عشق راه به انکار می برد

این کفر جز عبادت پروردگار نیست

 

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی

شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

 

شاید از آن پس بود که احساس می کردم

در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

 

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم

هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

 

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت :

از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

 

نام تو را می کَند روی میزها هر وقت

در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

 

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

 

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم

اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

 

آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد

من مایه رنج تو هستم ، راست می گویی

 

 

از : فاضل نظری

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی