مرا توانِ تغییرِ تو نیست
یا تفسیرِ تو
باور مکن که توان تغییرِ زنی، در مردی باشد
و ادعای تمام مردانِ متوهم باطل است
که زن از دندهی آنها برآمده
زن هرگز از دندهی مرد زاده نمیشود
اوست که از بطنِ زن بیرون میآید
چون ماهی که از حوض
اوست که از زن جاری میشود
بهسان رودهایی که از سرچشمه
اوست که دورِ خورشید چشمانش میگردد
و گمان میکند که پابرجای است…
مرا توانِ آموختن چیزی به تو نیست
سیـ ـنه ات دایراه المعارف است
و لبانت خلاصهی تاریخِ شراب
راستی که زن خودبسنده است
روغن تو از توست
گندمِ تو از تو
آتشِ تو از توست
و تابستان و زمستانت
و رعدت و برقت
بارانت و برفت
و موج و کفت… همه از توست…
تو را چه بیاموزم ای زن؟
کیست که سنجابی را قانع کند به مدرسه رفتن؟
کیست که گربهای را به آموختن پیانو وادارد؟
کیست که کوسهای را راضی کند به راهبهشدن؟
مرا توان رام کردنِ تو نیست
و اهلی کردنت
یا پیرایشِ غرایز نخستینت
این ماموریتی غیرممکن است
هوشم را با تو میسنجم
و حماقتم را نیز
تو را سودی نیست از راهنمایی یا فریب
نخستین بمان چنان که هستی
بی قرار بمان چنان که هستی
مهاجم بمان چنان که هستی
چه میماند از آفریقا
اگر ببرهایش را بگیری و چاشنی هایش را
از جزیره العرب چه میماند
اگر جلالِ نفتش را بگیری و
شکوه شیههاش را
مرا توان شکستنِ عادتهای تو نیست
که سیسال چنین بودهای
سیصدسال چنین بودهای
سههزار سال چنین بودهای
طوفانِ محبوس در بطری
جسمی که عطرِ مرد را بالفطره احساس میکند،،
بالفطره بر او هجوم میبرد
بالفطره بر او چیره میشود
باور مکن آن چه را که مرد از خودش میگوید،،
که او آفرینندهی شعر است
و سازندهی کودکان
زن است که شعر را مینویسد
و مرد امضایش میکند
زن است که بچه را میزاید
و مرد در راهِ زایشگاه
پدر میشود!
مرا توان تغییر طبیعتت نیست
کتابهایم برای تو بیفایده است
و عقایدم بیفایده
و پندهای پدرانهام بیسود
تو شهبانوی آشوبی، و دیوانگی، و تعلقناپذیری
بمان چنان که هستی…
تو درخت زنانگی هستی که در تاریکی میروید
و نیازش به آفتاب و آب نیست
تو شهزادهی دریایی که تمام مردان دوستت دارند
و تو هیچیک را نه
….
تو آن نخستینی که با تمام قبیلهها رفت
و باکره بازگشت
بمان چنان که هستی…
از : نزار قبانی
ترجمه از : آرش افشار
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۲
خطای تو سنگ دلی بود
و خطای من تکبر
و آن گاه که این دو خطا به یکدیگر می پیوندند
جدایی کودک ِ دوزخی ِ آنان خواهد بود.
از : غاده السَّمان
ترجمه از : عبدالحسین فرزاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۱
۱
برگ خفته زیر باد
کشتی زخم است
روزگار فنا پذیر شکوه زخم است
و درخت برآمده در مژگان ما
دریاچه زخم است.
و زخم در پل هاست
آنگاه که قبر امتداد می یابد
آنگاه که صبر امتداد می یابد
میان کرانههای عشق ما و مرگ ما،
و زخم اشاره ای است
و زخم در گذر است.
۲
به زبانی که زنگ هایش خفه شده اند
صدای زخم می بخشم
برای سنگ آمده از دور دست
برای جهان خشک
برای خشکی
برای روزگار حمل شده در برانکار یخ
آتش زخم را بر می فرزوم؛
و آنگاه که تاریخ در جامه ام می سوزد
و ناخن های کبود در کتابم می رویند
و آنگاه که بر سر روز نهیب می زنم:
کیستی، کیست که پرتابت می کند
به دفتر هایم، به سرزمین باکره ام؟
در دفتر هایم در سرزمین باکره ام
دو چشم از غبار می بینم
صدایی می شنوم که می گوید:
«منم آن زخم که در شدن است
که در تاریخ کوچکت بزرگ می شود.»
۳
تو را ابر نامیده ام
ای زخم ای کبوتر کوچ
تو را کلک و کتاب نامیده ام
و اینک گفتگو را آغاز می کنم
میان منتو و این زبان کهن سال
در جزیره های سفرها
در گـَنگ بارِ آن هبوط کهن
و اینک گفتگو را می آموزم
به باد و خرمابنان
از زخم ای کبوتر کوچ.
۴
اگر مرا در دیار رویاها و آینه ها
بندرگاه هایی یا کشتیای بود
اگر مرا ویرانه ی شهری بود یا که شهری
در دیار کودکان و گریه،
از اینهمه ترانه ای برای زخم می ساختم
ترانه ای به سان نیزه ای
شکافنده ی درختان و سنگ ها و آسمان
نرم مثل آب
سرکش و مبهوت مثل پیروزی.
۵
بر صحرای ما ببار
ای جهان آراست به رویا و حسرت
ببار اما ما را، ما نخلهای زخم را، بتکان
و برای ما دو شاخه بشکن
از درختی عاشق خاموشی زخم
از درختی شب زنده دار زخم
با مژگان و دستانی طاق وار.
ای جهان آراسته به رویا و حسرت
ای جهانی که در جبینم نگونسار می شوی
به سان زخم نقش می بندی
نزدیک مشو، زخم از تو نزدیک تر است
وسوسه ام مکن، زخم از تو زیبا تر است
و آن جادو که در چشمانت انداخت
در سرزمینهای واپسین
پایمال زخم شد
چنانکه دیگر نه بادبادنیش مانده است
تا وسوسه کند،
و نه جزیره ای
از : آدونیس (علی احمد سعید)
ترجمه از : کاظم برگ نیسی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ تیر ۱۴۰۱
دوست میدارم، خیانتهایت را
که به من روا میداری،
زیرا تایید میکند که زندهای،
و از دروغ و نقاب پوشیدن،
ناتوان
مرا نقابها به درد میآورد
بیش از به درد آوردن خیانت!
دوست میدارم، زان روی
که پُرتناقضی.
زان روی که بیش از یک مرد هستی.
زان روی که طبایعی هستی،
همه درون یک لحظهی پُرلهیب.
دوست میدارم آزار دادنِ معصومت را که به من روا میداری،
و دندانهای نیشت را
که زشتیِ مکیدنِ خونم را،
ادراک نمی کند.
ضربههای دشنهات را دوست میدارم،
زان روی که حتی یک بار
از پشت بر من فرود نیامده است.
با شاعری بدعتگر چونان تو،
من به خواب میروم،
درحالی که بکرترین مضامین جنونهایت را،
در برابر چشم و خاطره دارم.
پس تو همواره به سان طفلی، پاک، بیگناه،
در سرزمینی که،
بر فراز ناخن های دشنه،
دستکش سفید میپوشند.
تو را دوست میدارم،
زان روی که پنهان، از بزرگواری خویش می گریزی،
تا بر دروازههای اشتیاق،
شیدا، بازگردی.
تو را دوست میدارم،
زان روی که من از مدارهای سیاراتِ خرافه و دهشت،
با تو بالا میروم.
تو را دوست میدارم
زان روی که چون ما، وصل را دریابیم،
نجوای چلچلههای دریایی و دریا را درمییابیم.
مردی را چون تو،
دهها زن نمیتوانند دربرگیرند،
پس ای جانان من!
چگونه میتوانم من
یکباره
همهی آنان باشم!؟
از : غاده السمان
ترجمه از : عبدالحسین فرزاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش میشوی
من برای جاده هستم…
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهایشان به رویاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشناییای باشد برای آنها که دنبالش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی.
با کمک داناییام راه میروم
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش میشوی.
من برای جاده هستم…
آنجا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغهای تبعید بر درگاه خانهها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که میخواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادتهای دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
همچنان که فراموش میکنم
زنده هستم!
و آزادم!
از : محمود درویش
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۱
چشمهایی هستند
که نور را نمیبینند
خاطراتی، که به یاد نمیآیند
لبخندهایی که لذتی نمیبخشند
اشکهایی که دردی را نمیشویند!
کلماتی، چون سیلی
و احساساتی، که هستند…
روحی هست
که هیچ چیز
تسلایش نمیبخشد.
از : مرام المصری
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۹ فروردین ۱۴۰۱
به شب که مرا با تو آشنا کرده
توسل می جویم
باشد که مرا بشنود
باشد که در تمام طول بیداری با من باشد
آه ای شب نزدیک
روح مرا بگیر و برایش ببر
به او بگو
این اشتهای آن دو چشم است برای دیدن رویای تو
که از آتش و لهیب حکایت می کند
تو که خود زیباترین کلمات و شب هایی
کیستی تو ؟
امان از سستی واژگانم امان از ناتوانی ام
امان از برباد رفتنم در تو
کیستی تو ؟
جهان هستی و هیچ جهانی چون تو نیست
آسمان هستی و باران و شمیم
تو آن صدای شب زنده داری
صدای چکیدن دانه های باران
زمستان و بهارهستی
شب های تابستانه هستی
از آن زمان که به تو دل دادم جهان دگرگون شد
و تو بدل به خواب و رویا و بیداری من شدی
امان از اشتیاقم برای تو
کاش بدانی با تو چگونه محو می شوم
و چقدر خواهم مرد اگر چشمانم در پیشگاه تو بایستند
در تلفظ نامت شهدی ست که دهانم نمی شناسدش
پس هرگز بدنیا نیامده ام و هرگز نبوده ام جز بخاطر تو
از : سهام الشعشاع
ترجمه از : سودابه مهیجی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۷ فروردین ۱۴۰۱
روز خواهد شد
و درآن تورا دوست خواهم داشت،
روز خواهد شد
پس نگران نباش اگر بهار
تاخیر کرده است
و غمگین نباش اگر باران
متوقف شده است.
بناچار رنگ آسمان تغییر خواهد کرد
و ماه بر مدار می گردد،
روز خواهد شد!
روز خواهد شد
آن روز خواهم دانست چرا تمدن، زنانه است
و چرا شعر، زنانه است
و چرا نامه های عاشقانه زنانه هستند
و چرا زنان، هنگامی که عاشقند
به گنجشک و نور و آتش
بدل می شوند!
روز خواهد شد
لباس های بدوی را بر می افکنم
تا اصولِ گفتگو را بیاموزم!
روز خواهد شد
و آن روز، دوره ی انحطاطم را رها می کنم
و برای تو کلماتِ زیبا می نویسم
و مرزهای واژه را پشت سر می نهم
و شیشه ی کلام را می شکنم!
روز خواهد شد
آن روز، احساساتم را هدایت می کنم
غرورم را سرمی بُرم
و میراثِ تعصبِ قبیله ای را از درونم می شویم
و قیام می کنم
علیه پادشاه.
روز خواهد شد
سربازانم را مرخّص،
و اسبانم را رها می کنم
فتوحاتم را پایان می دهم
و به مردم، اعلام می کنم:
رسیدن ِ به ساحل ِ چشمهایت
بزرگترین پیروزی است!
از : نزار قبانی
ترجمه از : یدالله گودرزی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۱
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این صدایی که مُرده
صدای من بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این جایی که بودهام
همیشه اعماق بودهست
همیشه دور بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد دوست داشتهام
باد را در آغوش بگیرم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد چیزی شبیه آهنربا
جا خوش کرده بوده روی زبانم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد رنگِ آفتاب بوده چشمهای من
به سپیدی برف بوده قدمهای من
از : آدونیس
ترجمه از : محسن آزرم
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۳ فروردین ۱۴۰۱
تو را با خطوط سیاه میکشم
و موهایت را با نقطه چین
لبهایت را
لبهایت را درون چشمهایم پنهان میکنم
کمی دریا را به چشمهایت میریزم
ولی دریا را رسم نمیکنم
اندامت را سفید میکشم
سینه هایت را سفید
دستهایت را و پاهایت را
آنگاه پرده ای روی آن میکشم
تا حسرت دیدن تو بماند روی دل همگان
تنها خودم تو را دیدهام
بی پرده
بر ه نه
از : ندی انسی الحاج
ترجمه از : بابک شاکر
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۱
دیوارهای شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم و یا بمیرم
عشق ما را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولیتر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، میبارد
و ز تو نه خبر تازهای دارم نه نامهای
هدیه ی من برای تو
که شعلهی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندانهای زمین
دستت را به سوی من دراز کن
دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر میبارد
از : عبدالوهاب بیاتی
ترجمه از : محبوبه افشاری
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۱