آسمان بهار و آبجویی گرم
دست تو در دستم
تمام خاطرهها، همان عشق
همیشه از نو عاشق توام
وقتی نیستی، وقتی هستی
دستت در اعماق دستم
دست تهی من
یک تهی نرم
خداحافظی تاریک
جابجایی پرچینها در خطوط تلفن
دیگر آواز نمی خوانم
چیزی در من زنگ نمی زند
آسمان مشت می زند به ویرانگری خشمگین
بر چمنها سربازان ناشناس
تکانهای بی احساس
بازی مانورهای جنگی
یک دشمن در سرزمین پدری
ملتی که ایستاده می میرد
دل آشوبهای بزرگ
حالا تنهایی؟
اینجا توقعی وجود ندارد
چیزی آرزو کن، تا لب گور
من فقط پرندهی کوچکی هستم
مردی که حرف می زند
مردی که زنی را دوست دارد
یک خطای دید
تصویر بی پایان جنگلی که از جایش بلند می شود
چرا ساکتی؟
با چشمهای من میبینی؟
سمت تاریک سرم را؟
چرا دیروز عاشقم بودی
و امروز حرف نمی زنی
ماه به کجا پارو می زند
نمی خواهم اینگونه به پایان برسد
اما آسمان به زبانی غریبه حرف می زند
من از خشم خویش خشمگینم …
از : مارکو اینتو
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
اگر مُردم
در ِ مهتابی را باز بگذارید .
کودک پرتقال می خورد .
] از مهتابی خود می بینمش. [
دروگر گندم می درود .
] از مهتابی خود می بینمش . [
اگر مـُـردم
باز بگذارید در ِ مهتابی را .
از : فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
هر کسی
بهتر از هیچ کسه .
تو این گرگ و میش بی حاصل
حتا مار
که وحشتو رو زمین می پیچونه و می غلتونه
به ز هیچکیه
تو این
سرزمین غمزده …
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
جورج گفت « خدا کوتاه قده و چاق»
نیک گفت «نه بلنده و لاغر»
لن گفت «ریش داره سفید و بلند»
جان گفت «نه خیر صورتش رو اصلاح کرده»
ویل گفت «سیاهه» باب گفت «سفیده»
رودنا گفت «زنه»
من لبخندی زدم اما اصلن نگفتم که
خدا برام عکس امضاء شده اش رو فرستاده …
از : شل سیلوراستاین
ترجمه از : احمد پوری
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
دیوار را سوراخ کن و لبهایم را ببوس …
شوهرم بناست ،
می تواند تعمیرش کند !
از : ناشناس
ترجمه از : محسن عمادی
سربازان …
آنسان که برگ برگ درخت
به هنگام خزان …
از : جوزپه اونگارتی
ترجمه از : حسین منصوری
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
میگویند
شاعر
کسی است
که واژه ها را
به هم پیوند میزند
نادرست است
شاعر
کسی است
که واژهها او را
کم و بیش
به هم پیوند میزنند
اگر بخت یار او باشد
اگر شوربخت باشد
واژهها اما او را
از هم م ی گ س ل ن د . . .
از : اریش فرید
ترجمه از : خسرو ناقد
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۱ خرداد ۱۳۹۴
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد،
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
از : مارگارت آتوود
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۹ خرداد ۱۳۹۴
گفت: این شعرها، این شعرها
هیچ عشقی در خود ندارند.
اینها شعرهای مردی هستند
که زن و بچهاش را ول میکند
چون نمیگذارند درس بخواند.
اینها شعرهای مردی هستند
که مادرش را میکشد تا ادعای وراثت کند.
این شعرها را مردی نوشته است
مثل افلاطون
که هرگز منظورش را نفهمیدم
ولی همیشه مرا آزار دادهاست.
مردی که ترجیح میدهد با خودش بخوابد
تا با یک زن.
مردی با چشمهایی که چاقوی دودستهاند
با دستهای جیب بر
پوشیده از آب و منطق و گرسنگی
که هیچ عشقی در آنها نیست.
مثل آواز پرندهها نیستند، دل ندارند.
ابلهند مثل برگهای نارون
اگر عاشق هم باشند،
وسعت آسمان آبی را دوست دارند و
هوا و ایدهی برگهای نارون را.
عشق به خود، همیشه پایان است
نه آغاز.
عشق، دوست داشتن آواز چیزیاست
نه دوست داشتن خود آواز یا آوازخواندن.
زن گفت: این شعرها…
مرد گفت: تو زیبایی!
این عشق نیست، حق با او بود.
از : روبرت برینگهارست
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۹ خرداد ۱۳۹۴
دموکراسی این نیست
که مرد نظرش را دربارهی سیاست
بگوید،
و کسی هم به او اعتراض نکند
دموکراسی این است که
زن نظرش را دربارهی عشق بگوید
و کسی هم او را نکشد!
از : سعاد الصباح
ترجمه از : وحید امیری
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۴
طنین کمسویِ
سایههای آبی شب
بر دیوار سپیـد،
سال پاییزی بیهیچ آوایی
خمیده میشود
ساعتهای دلتنگیِ بیپایان
انگار من از برای تو
مرگ را میچشیدم
از جانب ستارهها
بادی برفی از میان گیسوان تو
میوزیـد
دهان سرخ تو
ترانههای تاریک را در من
میخواند
کلبهی ساکت کودکیهامان
و قصههای فراموش
انگار من آن جانور آرامم
که در موج بلورینِ
چشمهای خنک
خانه کردهاست
و بنفشهها گرداگردمان میروییدند.
از : جورج تراکل
ترجمه از : مهدی تدین
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۴
افسانههای هیمالایایی میگویند
پرندگان سفید زیبایی هستند
که همیشه در پرواز زندگی میکنند
آنها در هوا زاده میشوند.
باید پرواز را
پیش از آنکه سقوط کنند
یاد بگیرند
شاید تو نیز اینگونه به دنیا آمدهای
که زمین زیرپایت مدام خالی میشود
شاید جاذبهی زمین
علیه تو اقامهی دعوی میکند
و احساس میکنی
کسی دیگر هستی.
برای کسی که در دل سقوط زندگی میکند
در آسمانی که زیر آسمان همگان است.
از : جنیفر سویینی
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۴