که را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد راز آلود؟
پدر، مادر، خواهر یا برادرت؟
نه پدری دارم، نه مادر، نه خواهر، نه برادری.
دوستانت؟
واژهای بکار بردید که تا امروز برایم گنگ مانده.
وطنت؟
نمیدانم جغرافیایش کجاست.
زیبایی؟
الهه و نامیرا، چه دوستش میداشتم.
زر؟
بیزارم، آنگونه که شما از خدایان.
دلبستهی چیستی آخر، تو ای بیگانهی غریب؟
ابرها… ابرهایی که میگذرند، آن بالا، آن بالا…
ابرهای شگفتانگیز.
از : شارل بودلر
ترجمه از : احسان کیانی خواه
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ اسفند ۱۳۹۹
مست شوید
تمام ماجرا همین است،
مدام باید مست بود،
تنها همین.
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تو را میشکند
و شانههایت را خمیده میکند، احساس نکنی،
مادام باید مست بود،
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر،
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان،
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است،
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده،
ساعت جوابتان را میدهند.
زمانِ مستی است
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید،
همواره مست باشید،
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آنطور که دلتان میخواهد
از : شارل بودلر
ترجمه از : سپیده حشمدار
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۹ اسفند ۱۳۹۹