پاسبانهای شعر منتظرند تا دوباره تو کرگدن بشوی
شهر را هی قدم قدم بپلک، شاید این بار شبیه من بشوی
شاید اینبار راه آزادیت روبه سوی نبودن محض است
شاید این چوب برنویی خفته است، تو مبادا گلنگدن بشوی
کاش هایم بماند آخر کاش در حریم زنانه جا دارد
عزم کن، میشود، برو سمتش، سعی کن مصدر شدن بشوی
هر چه از گند دور تو پُر شد سر فرود آر هی بگو آری
شکل نیلوفر بزرگی باش، سعی کن حامی لجن بشوی
شاعر کوچه های تو در تو، شاعر فصل های بی تغییر
شاعر قبرهای شش طبقه، آرزو کن که گور کن بشوی
قصه ها را دوباره خوانی کن، نکته ها در پس روایت هاست
شاید این بار جای پالتوی پوست راهی بستر کفن بشوی
از : سعید زارع محمدی
عکسی از آفتاب شبم شاها
شبها به استکان تو میافتم
سربازیم یله که به این صفحه
در پای حفظ جان تو میافتم
پا میشوم دوباره به عشق تو
پا میشوم که شاه بیندازم
اول برای ماه شدن باید
خود را درون چاه بیاندازم
وانگه برای قصه شدن باید
زیبا شوم، نجیب شوم، بعدش
زندان روم، تقیه کنم، باری
دندانههای سیب شوم بعدش…
دنیا به کام فخر فروشان است
از مصرم و حوالی تهرانم
خانم بیا و قصه نگو بس کن
من مُنتهای فخر فروشانم
قبله منم، زمانه منم، باید
از من به سوی من به شکایت رفت
پای من ایستادن از آداب است
پایی که در طریق شهادت رفت
این بنده چیست؟ درک کنم ای کاش
معجون بیسوادی و مهجوری
ترکیب واژههای غلط با دود
یا خاطرات رابطهای سوری
ای بنده کلافه سردرگم
شبهای شعر را به درک بسپار
من همسر دو تا غزل نابم
دست از سر توازن من بردار
از : سعید زارع محمدی
آبان سلام! لعنتی سال های دور
ای شاهراه فاجعه ، ای مسلخ عبور
ای هر شبت بلند تر از روده های سگ
ای روزهات مثل شبِ تار ، سوت و کور
اینکه مدافع الفی ، خود دو رنگی است!
چون سایه هیچ جا نشده پاسبانِ نور
یک وصله ای به پیکره ی سال و ماه ها
جا باز کرده ای به حضورت ولی به زور
پاییز پای آمدنت زار میزند
می آیی و نگاه می اندازی و غرور
می بارد از هوای فجیعِ رسیدنت
آبان به روز دومش از درد مرده بود
از : سعید زارع محمدی