خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟… آخـر خدا چگو….
نه… نه نمی شود، فریاد زد: برقص…
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو…
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
“Your hair is black, Your eyes are blue”
« – : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو…
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو…»
از : حامد عسکری
- حامد عسکری, شعر
- ۰۶ تیر ۱۳۹۴
او دوست بود با کلمات و ستارگان
بر برجی از فلز، شب خاموش پادگان
میخواست نامهای بنویسد، ترانه خواند
تا ماه را به خواب کند، مثل کودکان:
دلتنگ نیستم که بپرسی برای که؟
عاشق که نیستم که بگویی چرا جوان؟
این ابرها برای تو بالش کن و بخواب
ماه عزیز، ماه جوان، ماه مهربان!
سرباز، فکر کرد به یک روز خط خطی
سرباز، فکر کرد به شبهای امتحان
آوازهای زخمی ســــرباز، تا سحر
تکرار شد، ستاره ستاره، دهان دهان
وقت سحر که بین شب و روز میکند
پوتین تابهتای خودش را به پا جهان
ســرنیزهی هزار ستاره، به سمت او
چرخید و دســت بند زدش ماه دیدهبان
تا عصــــــر، در ادامهی آواز او چکید
از ابرهای ســـوخته ، نعــش پــرندگان…
از : محمدسعید میرزایی
- شعر, محمدسعید میرزایی
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴