امروز :پنج شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

نفس در سینه‌ام زنگی‌ست، بر بام بلند هول می‌کوبد.

کسی در می‌زند «باد است» می‌گویم به گوش هول خود «باد است،

غیر از باد کس را

با درخت دور کاری نیست!»

کسی هر لحظه بر در می‌زند.

و من با هر نفس، هر کوفتن بر طبل، می‌جویم به جان از تن رهایی را!

کسی آرام‌تر از پیش بر در می‌زند، گویی. ــ

چو می‌آیم بگویم باز با خود :« با…»

شباهت می‌نشاند ضربه‌ی آرام بر در را

درون ریزش باران

و راهی می‌کند آوازه‌ی آن را،

ز کوره‌راه گوش من

به باغستان چشم من!

و من در باغ سبز چشم خود آرام می‌گیرم

و شب آرام می‌گیرد

و در آرام می‌گیرد.

 

 

از : اسماعیل شاهرودی

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی