امروز :شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

چون جان تو می ستانی ، چون شکّر است مُردن

بـا تــو زجـان شـیـریـن شـیـریـن تـر اسـت مـُـردن

 

بــردار ایــن طـبـق را زیــرا خـلـیـل حـق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است مـُـردن

ایـن سـر نـشـان ِ مـُـردن وان سـر نـشـان ِ زادن

زان سر کسی نمیرد ، نی زین سر است مردن

 

بگذار جسم و جان شو ، رقصان بدان جهان شو

مـگـریـز ، اگـرچه حالی شور و شر اسـت مـُـردن

 

والله به ذات پاکش نـُـه چرخ گشت خاکش

با قند وصل همـچون حلوا گــر است مـُـردن

 

از جان چرا گریزیم ، جان است جان سپردن

وز کـان چـرا گریـزیم ، کــان ِ زر است مـُـردن

 

چون زیـن قـفس بـرستی در گـلشن است مسکـن

چون این صدف شکستی ، چون گوهر است مردن

 

چـون حق تـو را بـخواند ، سوی خـودت کـشاند

چون جنت است رفتن ، چون کوثر است مردن

 

مرگ آیینه است و حسنت در آیینه در آمد

آیـینه بـر بـگوید خوش مـنـظر است مـُـردن

 

گر مومنی و شیرین ، هم مومن است مرگت

گــر کـافـری و تـلخی هـم کـافر اسـت مـُـردن

 

گـر یـوسفی و خـوبی ، آیینـه ات چنـان است

ور نی در آن نمایش ، هم مضطر است مردن

 

خامش که خوش زبانی ، چون خضر ، جاودانی

کــز آب زنــدگـانی کــور و کــر اسـت مــُـردن

 

از : مــولانـا

ادامه مطلب
+

 

چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام

جان داده ام ولیک جهانی خریده ام

 

رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو

دادم قراضه ی زر و کانی خریده ام

 

از چشم ِ تُرک دوست چه تیری که خورده ام

وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام

 

با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث

با کس نگویم این ز فلانی خریده ام

 

هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی

دیدم شکر لبی و زبانی خریده ام

 

ناگاه چون درخت برُستم میان باغ

زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام

 

گفتم میان باغ ، خود آن را میانه نیست

لیک از میان ِ نیست میانی خریده ام

 

کردم قـِـران به مفخر تبریز شمس دین

بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام

 

از : مولانا

ادامه مطلب
+

 

من اگر مستم اگر هشیارم

بنده چشم خوش آن یارم

بی خیال رخ آن جان جهان

از خود و جان و جهان بیزارم

بنده صورت آنم که ازو

روز و شب در گل و در گلزارم

بت من گفت منم جان بتان

گفتم این است بتا اقرارم

گفتمش هر چه بسوزی تو زمن

دود عشق تو بود آثارم

از : مولانا

ادامه مطلب
+

 

سمن بویان غبار غم چو بنشینند ، بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند

 

بفتراک جفا دلها چو بر بندند بر بندند

ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند

 

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

 

سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُریابند

رُخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

 

زچشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند

ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند

 

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

زفکر آنان که در تـدبیر درمانند درمانند

 

چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند

بدین درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند

 

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر در بند درمانند درمانند

 

 

از : حـــافـــظ

 

ادامه مطلب
+

 

ماه رویا روی خوب از من متاب

بی خطا کشتن چه می بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب

از دورن سوزناک و چشم تر

نیمه ای در آتشم نیمی در آب

هر که باز آید ز در ، پندارم اوست

تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف

ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می گوید و دل می برد

و او نمک می ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن

ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

بامدادی تا به شب رویت مپوش

تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ

گوشمالت خورد باید چون رباب

از : سعدی

ادامه مطلب
+

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

 

از : هوشنگ ابتهاج

 

ادامه مطلب
+

 

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سایه)

 

ادامه مطلب
+

 

تو قلۀ خیالی و تسخیر تو محال

بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

 

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی

شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال

 

عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف

تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

 

بیچارۀ دچار تو را چاره جز تو چیست ؟

چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال

 

ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من !

تقدیر من غم تو تغییر تو محال

 

از : قیصر امین پور

ادامه مطلب
+

 

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

 

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

ای داد ، کس به داغ دل باغ ، دل نداد

ای وای ، های های عزا در گلو شکست

 

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

 

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

 

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا …. در گلو شکست

 

 

از : زنده یاد قیصر امین پور

 

ادامه مطلب
+

 

قلم به دست گرفتم، مداد را بکشم

به زن نگاه کنم… امتداد را بکشم

شروع حادثه یعنی همین ستاره‌ی سرخ

تو کم نگاه کنی، من زیاد را بکشم

به خواب‌هات رسیدم… کسی نمی‌آید

نمی‌توانم در کوچه باد را بکشم

نمی‌توانم، این ابتدای ویرانی‌ست

که درد این سرِ بی‌اعتماد را بکشم

من از تصور بی‌مرز دست می‌آیم

که درد را بنویسم، که داد را بکشم

دلم گرفته و ایوانِ خوبِ خانه کم است

دلم گرفته و باید زیاد را بکشم

دلم گرفته و دیوانه‌وار می‌خواهم

که گیسِ دختر سیدجواد را بکشم

 

 

از : لیلا صبوری زاده

 

ادامه مطلب
+

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

 

از : افشین یداللهی

 

ادامه مطلب
+

 

یکشب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

 

 

 

از : افشین یداللهی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی