امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

مگر که خون من است این که می شود نوشَت
که پیک اولش این گونه برده از هوشت

 

کلیددار تویی ای نگاهبان بهشت
بگیر دست مرا و ببر به آغوشت

 

کشیده ای به ظرافت کمان ابرو را
به قصد جان من و خلق تا بناگوشت

 

سیاه بخت تر از موی سربه زیر تو شد
هر آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

 

شهید اول این بوسه ها منم … برخیز !
نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت …

 

 

از : علیرضا بدیع

 

 

 

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

 

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

 

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار ،
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

 

چون زمستان و خزان از پی هم می آیند
من چگونه به بهاران تو عادت بکنم ؟

 

بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق ، به طوفان تو عادت بکنم

 

ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم ؟!

 

طاق و قحطی زده از مصر مرا راندی و نیست
طاقت آنکه به کنعان تو عادت بکنم

 

ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم
به سخنهای پریشان تو عادت بکنم !

 

 

از : محمدرضا ترکی

 

ادامه مطلب
+

 

در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم
عاشــق نمی شوی کـه ببینی چــه می کشم

 

با عقل آب عشق به یک جو نمــی رود
بیــچاره مــن ، کــه ساخــته از آب و آتــشم

 

دیشب سرم به بالــش ناز وصـال و باز
صبح است وسیل اشک به خون شسته بالشم

 

پروانه را شکایتی ازجـور شمـع نیست
عمری است درهوای تو می سوزم و خوشم

 

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهــد شــو ای شــرار محــبت کــه بیغــشم

 

بـــاور مکن که طـعنه طــوفان روزگار
جــز در هــوای زلــف تــو دارد مشــوشــم

 

سـروی شدم به دولت آزادگی کــه سر
بــا کـس فــرو نیــاورد ایـن طــبع سـرکشم

 

دارم چو شمـع، سرّ غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غــنچه خـندان کـه خامــشم

 

هر شب چـو ماهـتاب به بالین من بتاب
ای آفــــتاب دلــکش  و مــــاه  پــــریوشــم

 

گـر زیر پیرهن شــده، پنهان کـنم تو را
ســـحر پـــری دمــیده  بــه پیــراهن کـــشم

 

لب بر لـبم بنه به نــوازش دمی چـو نی
تــا بشــنوی نــــوای غــزل های  دلکشـــم

 

ساز صبا به نــاله شــبی گفت شهریــار
این کار توست من همه جور تـــو می کشم

 

 

 

از : محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)

 

ادامه مطلب
+

 

زدم به جاده عشقت پیاده در باران
به شوق لحظه دیدار ساده در باران

 

در این طراوت نمناک در دلم سبز است
امید حادثه ای فوق العاده در باران

 

ببین که آینه بی قراری ام شده است
زلال صورت نمناک جاده در باران

 

ز پشت پنجره کلبه ات نگاهی کن
ببین چه سبز بهار ایستاده در باران!

 

اشاره ای، که گره خورده با نگاهت باز
نگاه مرد دل از دست داده در باران

 

ز بی تفاوتی ات ای پری قصه من
شکست شوکت یک شاهزاده در باران

 

 

 

از : سیدمحمد بابامیری

 

 

ادامه مطلب
+

 

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

یقین گم شده اش را به عشق برگردان

 

هنوز می شود این دل شکسته تر باشد

دل شکستهّ ما را شکسته تر گردان

 

بریز هر چه عطش را به کام تشنگی ام

لبان شعله ورم را به گریه تر گردان

 

بس است هرچه تپیدیم زیر خاکستر

بسوز جان مرا باز و شعله ور گردان

 

مرا که تشنگی از آب خوشتر است امروز

کنار چشمه ببر، تشنه کام برگردان

 

دعای ما که دعا نیست، ادعاست فقط

هر آن دعا که نمودیم بی اثر گردان

 

دل مرا به کنار ضریح عشق ببر

رمیده آهوی بی تاب دربه در گردان

 

 

 

از : محمدرضا ترکی

 

 

ادامه مطلب
+

 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

 

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

نشسته ای لب جاده در ابتدای خودت

و چشم دوخته ای تا به ناکجای خودت

 

بدون هیچ دلیلی به راه می افتی

سوار سایه ی تردید، پا به پای خودت

 

و فکر می کنی این جاده را کجا دیدی

که آشناست دراین جاده ردّ پای خودت

 

بگیر دست خودت را که باز گم نشوی

دراین شلوغی دلگیر ، لابلای خودت

 

صدا زدی که کجایم؟ صدا به کوه رسید

و بازگشت به سمت خودت صدای خودت

 

سَر و تَه همه ی جاده ها به هم وصل است

تو در خودت نرسیدی به هیچ جای خودت

 

تو طرح مبهمی از پازل خودت هستی

که گم شدی وسط تکّه تکّه های خودت

 

رسیده ای به ته جاده های بی سر و ته

و باز دست تکان میدهی برای خودت…

 

 

از : سعید حیدری

 

 

ادامه مطلب
+

 

روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام

 

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

 

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

 

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام

 

بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام

 

 

از : سید حمیدرضا برقعی

 

 

ادامه مطلب
+

 

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله

 

آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

 

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

یا جام باده یا قصه کوتاه

 

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

 

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رویا ، آه از دلت آه

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

 

ای ناگهان تر از همه اتفاق ها

پایان خوب قصه تلخ فراق ها

 

یک جا به شوق آمدنت باز می شوند

درهای نیمه باز تمام اتاق ها

 

یک لحظه بی حمایت تو ای ستون عشق

سر باز می کنند ترک های طاق ها

 

بی دستگیری ات به کجا راه می برم

در این مسیر پر شده از باتلاق ها

 

باز آ بهار من که به نوبت نشسته اند

در انتظار مرگ درختان، اجاق ها

 

ای وارث شکوه اساطیر! جلوه کن

تا کم شود ابهت پر طمطراق ها

 

 

از : مهدی عابدی

 

ادامه مطلب
+

 

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

تصوری هم از آن باغ ِ ارغوانی نیست!

 

پر از هراس و امیدم ، که هیچ حادثه‌ای

شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

 

ز دست عشق به‌جز خیر، برنمی‌آید

وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست

 

درختها به من آموختند فاصله‌ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

 

به روی آینه پرغبار من بنویس

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم

از همین دور ولی روی تو را می بوسم

 

گر چه در سبزترین باغ ولی خاموشم

گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم

 

خلوت ساکت یک جوی حقیرم بی تو

با تو گسترده گی پهنه اقیانوسم

 

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه

من چرا این قدر از آمدنت مایوسم؟

 

این غزل حامل پیغام خصوصی من است

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !

 

گر چه تکرار نباید بکنم قافیه را

به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

 

بار دیگر می گویم تا یادت نرود

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

 

از : بهروز یاسمی

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی