امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش

آنهم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

 

 

از : کلیم کاشانی

 

ادامه مطلب
+

 

دلم تنگ است ،

دلم تنگ است

دلم اندازه حجم قفس تنگ است

سکوت ازکوچه لبریز است

صدایم خیس و بارانی است

نمی دانم

چرا در قلب من

پاییز

طولانی است

 

از : ناشناس

 

ادامه مطلب
+

 

روزی به این نتیجه رسیدم که مرده ام

از کوچک و بزرگ شنیدم که مرده ام

 

جاخوردم ، آنچنان که دلم ذره ذره شد

با ترس و لرز نعره کشیدم که مرده ام

 

یک اتفاق خوب بود که منجر به مرگ شد

بعد از وقوع حادثه دیدم که مرده ام

 

مـَردم سیاه بر تنشان کرده اند و من

فهمیدم از لباس سفیدم که مرده ام

 

یک عده گفته اند که تو خواب دیده ای

با این حساب فرض کنیدم که مرده ام

 

 

از : ناشناس

 

ادامه مطلب
+

 

هر کس که تو را خدای خود پندارد

کفرش به کنار ، عجب خدایی دارد

 

 

از : ناشناس

 

ادامه مطلب
+

 

امشب یتیمی در خرابه بی پدر شد . . . .

 

 

ادامه مطلب
+

 

ز بستر نیمه شب بر خیز و اشکی ریز بر دامن

که با اشک شبت خاموش گردد شعله ی نارم

 

به جز نومیدی از عفوم ، ببخشم هر گناهی را

امید آور ، امید آور که من از یاس بیزارم

 

عذاب و عفو باشد هر دو تحت اختیار من

توان سوزانمت اما به بخشیدن سزاوارم

 

تو دائم غافل و من آنی از تو نیستم غافل

تو خواب و من ز لطف و مرحمت پیوسته بیدارم

 

به بازار محبت اشک باشد بهترین کالا

که هر یک قطره را به یک بحر رحمت خریدارم

 

 

از : ناشناس

 

ادامه مطلب
+

 

چه نا برابر است ، جنگ ِ من و تو

قبول ندارم

به جنگ آمده ای و تیغ عشق آوردی

حساب نکردی که من

به جز تو

هیچ ندارم ؟

 

 

از : ناشناس

 

ادامه مطلب
+

 

جدایی ما

شبنم یخ‌زده­ای روی قلبِ من . . .

روح من

یک قطره اشکِ منجمد !

 

از : ویدمانته یاسوکایتیته

ترجمه از : احترام سادات توکلی

ادامه مطلب
+

 

یک ساعت تمام

بدون اینکه یک کلام حرف بزنم

به روی اش نگاه کردم

فریاد کشید که:

آخر خفه شدم!

چرا حرفی نمی زنی؟

گفتم: نشنیدی؟!… برو!…

 

از : کارو دِردِریان

ادامه مطلب
+

 

ممکن است

ممکن است چند روز دیگر

جیبهایم پر شود از برف

ممکن است چند روز دیگر

نامههای گرسنه برسند و

شرم سیگاری برایم بگیراند

ممکن است ناگهان چاییام سرد شود

ممکن است زیر سیگاری در بالکن بگذارم و پر شود از مه

سینهام از دل

دلم از صدا

صدایم از گریه

ممکن است

 

از : بروژ آکرهای

ترجمه از : صلاح الدین قرهتپه

ادامه مطلب
+

 

چیزی نمانده

ماه

میان سکوت فرو میمیرد

آسمان از ستاره تهی میشود

چیزی نمانده

تو از خواب برخیزی

پرده پنجره رنگ ببازد

کوچه پر شود از گام و صدا و سایه

چیزی نمانده

سرم را کف دستم بگذارم

 

چه بنویسم؟

چیزی نمانده از تو جدا شوم و

دلم پوکه فشنگی گردد

شلیک شده .

 

از : بروژ آکرهای

ترجمه از : صلاح الدین قرهتپه

ادامه مطلب
+

 

نخست برای گرفتن کمونیست ها آمدند

من هیچ نگفتم

زیرا من کمونیست نبودم

بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سندیکا آمدند

من هیچ نگفتم

زیرا من عضو سندیکا نبودم

سپس برای گرفتن کاتولیک ها آمدند

من باز هیچ نگفتم

زیرا من پروتستان بودم

سرانجام برای گرفتن من آمدند

دیگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود

 

از : برتولت برشت

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی