راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است
چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند
دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید
از : برتولت برشت
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
دیگر نوازشت نمیکند باد
دیگر نوازشت نمیکند باران.
دیگر سوسوی تو را
در برف و باد نخواهیم دید.
برف آب میشود
برف ناپدید میشود
و تو پر کشیدهای
مثل پرندهای ازمیان دست ما
مثل نوری از میان دل ما
تو پر کشیدهای.
از : هیلدا دولیتل
ترجمه از : آزاده کامیار
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
پس این است عشق:
اسکنه ی مجسمه ساز.
و سنگ، که در تمام زندگیاش
حتی یک کلمه بر زبانش نرفتهاست،
ناگهان
زیر آواز میزند.
از : میلان روفوس
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
بی هیچ ملاحظه ای، هیچ تاسفی، هیچ شرمی،
دیوارهایی به دورم ساخته اند،
ضخیم و بلند.
و اکنون با حسی از نومیدی در اینجا می نشینم.
نمی توانم به چیزی دیگر فکر کنم:
این سرنوشت ذهنم را تحلیل می برد –
که من بیرون، چه اندازه کار داشتم.
وقتی این دیوارها را می ساختند،
چگونه ممکن بود متوجه نشوم!
اما هیچوقت از آنانی که می ساختند،
حتی صدایی نشنیدم.
چه نامحسوس مرا از دنیای بیرون گسسته اند.
از : کنستانتین کاوافی
ترجمه از : کامیار محسنین
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!
از : پابلو نرودا
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۲ تیر ۱۳۹۴
ما ، خیل ِ ناامیداییم
خیل ِ بیفکر و غصه ها
خیل ِ گشنه ها
که هیچی نداریم
وصلهی شیکممون کنیم
جایی نداریم
کَپَهمونو بذاریم.
ما
جماعت ِ بی اشکاییم
که گریه کردنم
ازمون نمیاد !
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۲ تیر ۱۳۹۴
کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور .
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد ،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرانمی خواند :
به خاطر آوردن رؤیاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آن ها به ما می گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رؤیاها را .
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید .
قافیه یی که با هم واژه می آمیزد :
آزادی
که مرا به مرگ می خواند ،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه رواست و
بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته .
آزادی ِ من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید .
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان ِ برگ ها می وزد
و بر گُلی ساده آرام می گیرد .
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن ِ دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان ِ دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند :
همه چیزی به پرواز در می آید !
از : اکتاویو پاز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نراندهایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنى که میخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است.
از : ناظم حکمت
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید همسایه
صدای گریه نخواهی شنید همسایه
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم از آجر بود
و سفره ام که نبود از گرسنگی پر بود
به هر چه آینه تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم
من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام که تهی بود بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت
چگونه باز نگردم که سنگرم آنجاست
چگونه آه… مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب
و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله و اکبرم آنجاست
شکسته بالی ام اینجا شکسته طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچه غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بته مستوجب درو هم داشت
اگر چه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگر چه کودک من سنگ زد به شیشه تان
اگر چه متهم جرم مستند بودم
اگر چه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ عزیزان بهل کنید مرا
تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت
به این امام قسم چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان هر که هست آجر باد.
از : محمد کاظم کاظمی (شاعر افغان)
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
از : خورخه لوئیس بورخس
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
توو گرگ و میش اگه پرسه بزنی
گاهی راتو گــُم می کنی
گاهی هم نه .
اگه به دیفار
مشت بکوبی
گاهی انگشتتو میشکونی
گاهی هم نه .
همه می دونن گاهی پیش اومده
که دیوار برُمبه
گرگ و میش صبح سفید بشه
و زنجیرا
از دسّا و پاها
بریزه .
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود . )
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن ، نه شاهدان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبایچینی کنند
تا هر انسانی را ، آنکه از او برتر است از پا درآورد .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه ، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند .
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زنده گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .
( در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی . )
بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی ؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره گان فراگستر می شود ؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ،
سیاهپوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم ،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش ،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند .
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی ِ بی پایان ِ دیرینه سال ِ
سود ، قدرت ، استفاده ،
قاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز ،
کار ِ انسان ها ، مزد آنان ،
و تصاحب ِ همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع .
من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم ، زر خرید ماشین .
سیاهپوستم ، خدمتگزار شما همه .
من مردمم : نگران ، گرسنه ، شوربخت ،
که با وجود آن رویا ، هنوز امروز محتاج کفی نانم .
هنوز امروز درمانده ام . ــ آه ، ای پیشاهنگان !
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد ،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست می گردد .
با این همه ، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت ِ شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خویش پروردم ،
رویایی با آن مایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست .
آه ، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست و جوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده گان» را بنیان بگذارم .
آزاده گان ؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا .
آه ، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است
و باید بشود ! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .
سرزمینی که از آن ِ من است .
ــ ازآن ِ بینوایاین ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،
که این وطن را وطن کردند ،
که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمان شان ،
در ریخته گری های دست هاشان ، و در زیر ِ باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند .
آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار ِ من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .
آه ، آری
آشکارا می گویم ،
این وطن برای من هرگز وطن نبود ،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است .
ما مردم می باید
سرزمین مان ، معادمان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :
همه جا را ، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم !
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
پ . ن :
ــ شعر Let America Be America Again که از مهمترین اشعار هیوز است تنها در یک یا دو مجموعه ی آثار او به طور کامل به چاپ رسیده و در مجموعه هایی که سپید پوستان چاپ می کنند همه ی حملاتی که به آمریکا صورت گرفته حذف می شود .
ــ البته که مفهوم شعر امروزه یک درد ِ جهانی است …
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۰ خرداد ۱۳۹۴