امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

کاکا عباس زنت سر زا بود

اونا اومدن

اونا همینطور اومدن

با سگ پوتیناشون

ما خشخاش کاشتیم

امسال

خدا باز خوابش بُرد و

ابرا نشاشیدن

کاکا عباس زنت سر زا بود

 

… «امان الله»؟

سراغشو از دیوارای قلعه بگیر

که آخرین بار اونو دیدن

با دستمال سیاه به چشمی

که بوی لیلا گرفته بود

…«لیلا»؟

تموم شبای پائیز یه جائی از قلعه رو لیس می زد

 

کاکا عباس زنت سر زا مُرد

کدخدا کلاهشو برداشت

اونا هم دنبال یه سر زای دیگه رفتن

 

کاکا عباس ! خودمونیم

ولی

«بچه ات خیلی شبیه اوناست»

 

 

 

از : الیاس علوی

 

 

تنهایی

چیزهای زیادی

به انسان می آموزد

 

اما تو نرو

بگذار من نادان بمانم …

 

 

از : ناظم حکمت

 

 

باید باور کنیم

تنهایی

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست،

روزهای خسته‌ای

که در خلوت خانه پیر می‌شوی…

و سال‌هایی

که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.

تازه

تازه پی می‌بریم

که تنهایی

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست:

دیر آمدن!

دیر آمدن!

از: چارلز بوکوفسکی

می‌دانم

قدت نمی‌رسد

برای به آغوش گرفتنم

چوبه‌های دار این سرزمین بلند است.

*

اینگونه که دارها را بلند می‌سازند

می‌دانم

در آخرین دیدارمان

قدت نمی‌رسد

برای به آغوش گرفتنم

 

 

از: سید حیدر بیات

ترجمه از : همت شهبازی

 

 

هردو بر این باورند

که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده

چنین اطمینانی زیباست

اما تردید زیباتر است

چون قبلا همدیگر را نمی شناختند

گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده

اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی

که آن دو می توانسته اند سال ها پیش

 انجا از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم

آیا به یاد نمی آورند

شاید درون دری چرخان زمانی روبروی هم؟

یک ببخشید در ازدحام مردم؟

یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟

ولی پاسخشان را می دانم

نه، چیزی به یاد نمی آورند

بسیار شگفت زده می شدند

اگر می دانستند، که دیگر مدت هاست

بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند

هنوز کاملا آماده نشده

که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود

آنها را به هم نزدیک می کرد

 دور می کرد

جلوی راهشان را می گرفت

و خنده ی شیطانی اش را فرو می خورد و کنار می جهید

علائم و نشانه هایی بوده

هر چند ناخوانا

شاید سه سال پیش

یا سه شنبه ی گذشته

برگ درختی از شانه ی یکیشان

به شانه ی دیگری پرواز کرده؟

چیزی بوده که یکی آن را گم کرده

دیگری آن را یافته و برداشته

از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده

که یکیشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن دیگری

چمدان هایی کنار هم در انبار

شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند

که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده

بالاخره هر آغازی

فقط ادامه ای ست

و کتاب حوادث

همیشه از نیمه ی آن باز می شود

از : ویسواوا شیمبوریسکا

ترجمه از : مارک اسموژنسکی

 

کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند

من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم

به مردمانی از خاک و نور

به خیابانی و دیواری

و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ

و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند

در آب رود

در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

 

به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم

که خاطره ام را زنده نگه می دارد،

به آن چیزهای بی ربط که هیچ کسشان فرا نمی خواند:

به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه هنگام

که زمان از ورای آنها به ما می گوید

که مارا موجودیتی نیست

و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را

و در سر می پروراند رویاها را.

سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :

خاک و

نوری که در زمان می زید.

 

قافیه یی که با هر واژه می آمیزد:

آزادی

که مرا به مرگ می خواند،

آزادی

که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته.

آزادی من به من لبخند زد

همچون گردابی که در آن

جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.

 

آزادی به بال ها می ماند

به نسیمی که در میان برگها می وزد

و بر گلی ساده آرام می گیرد.

به خوابی می ماند که در آن

ما خود

رویای خویشتنیم.

به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی

به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و

دست های زندانی .

 

آن سنگ به تکه نانی می ماند

آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی

آن برگ ها به پرنده گان.

 

انگشتانت پرنده گان را ماند:

همه چیزی به پرواز درمی آید.

 

 

از : اکتاویو پاز

ترجمه از : احمد شاملو

 

 

تو گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.

 

 

از : ژاک پره ور

ترجمه از : مهدی رجبی

 

 

من اون سنگی‌ام که از جاش دراومده میون صخره‌ها

همون قلبه‌ی وسط تیرا،

اون دختره‌ی گوشه‌گیر، میون دخترا،

همون‌‌پسر که جوون‌مرگ می‌شه، تو پسرا.

میون جوابا، سوالم و

وسط عاشقا، شمشیر و

تو زخما، زخم تازه و

تو کاغذرنگیا، همون پرچم سیا

وسط کفشا، اونی که پر ریگه

از میون همه‌ی روزا، همون روزی که دیگه نمی‌‌‌آد و

تو همه‌ی استخونایی که رو ساحل پیدا می‌کنی

اونی که آواز می‌خونه، مال من بود.

از : لیزل مولر

ترجمه از : محسن عمادی

 

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام

صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من

یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد

حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد

فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند

آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند

آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد

کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت

کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد

خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار

خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز

خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی

تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی

وقتی تو رفته‌ای از این خانه

وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد

وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

از : دریتا کُمو

ترجمه از : محسن آزرم

 

برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی.
برایت شوق آرزو می‏کنم. آرامش آرزو می‏کنم.
برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با خنده‏ ی کودکان.
برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری
در رکود، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار.
بخصوص برایت آرزو می‏کنم که خودت باشی.

 

 

از: ژاک برل
ترجمه از: نفیسه نواب‏پور

 

 

صدا ز کالبد تن به در کشید مرا
صدا شبیه کسی شد ، به بر کشید مرا
صدا شد اسب ستم ، روح من کشان ز پی اش
به خاک بست و به کوه و کمر کشید مرا
بگو که بود که نقاشی مرا می کرد
که با دو دیده همواره تر کشید مرا ؟
چه وهم داشت که از ابتدای خلقت من
غریب و کج قلق و در به در کشید مرا ؟

دو نیمه کرد مرا ، پس تو را کشید از من
پس از کنار تو این سوی تر کشید مرا
من و تو را دو پرنده کشید در دو قفس
خوشش نیامد ! بی بال و پر کشید مرا
خوشش نیامد ! این طرح را به هم زد و بعد
دگر کشید تو را و دگر کشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من سنگی
نظاره ی تو به خون جگر کشید مرا

خوشش نیامد ! این طرح را به هم زد و بعد
پدر کشید تو را و پسر کشید مرا
خوشش نیامد ، این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر کشید مرا
خوشش نیامد خط خط خط زد اینها را
یک استکان چای ، از خیر و شر کشید مرا
تو را شکر کرد و در ذره های من حل کرد
سپس به سمت لبش برد و … سر کشید مرا

 

 

از : سیدرضا محمدی

 

 

 

از آنچه کرده‌ای، پوزش مخواه!
از آنچه کرده‌ای، پوزش مخواه!
[ در اندرونم می‌گویم؛
با همزادم می‌گویم:]
این‌ها خاطرات توست،
همه دیدنی است؛
ملال نیمروزی در چُرت گربه
تاج خروس
عطر مریمی
قهوهٔ مادر
زیرانداز و بالش‌ها
درِ اتاق آهنی‌ات
مگس پیرامون سقراط
ابر آسمان افلاطون
دیوان حماسی
عکس پدر
مُعجَمُ البُلدان
شکسپیر
سه برادر و خواهر
و دوستان کودکی‌ات
و آن کنجکاوان؛
«آیا این اوست؟»

شاهدان اختلاف کردند؛
– «شاید اوست»
– «انگار که اوست !»
پرسیدم: «او کیست ؟»
پاسخم ندادند .
آهسته به همزادم گفتم:
«آیا اویی که تو بود …
من هستم ؟»

همزادم
پلک برهم نهاد،
آن‌ها به مادرم روکردند،
تا گواهی دهد
که او منم.
مادرم آماده شد،
تا به شیوهٔ خود زمزمه کند :
«من آن مادرم که او را زاده‌ام،
اما این بادها هستند،
که او را در دامن خود پرورده‌اند .

به همزادم می‌گویم:
«تنها
از مادرت پوزش بخواه ! »

 

 

 

از : محمود درویش

ترجمه از : عبدالرضا رضایی نیا

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی