سرود نواخته می شود
همه می ایستیم
لبخند می زنیم
و اشک می ریزیم
سرود به پایان می رسد
اما هنوز ایستاده ایم
-صندلی ها را دزدیده اند
زمین را هم فروخته اند-
دیگر جایی برای نشستن نداریم
از : واهه آرمن
هرگز به دست اش ساعت نمی بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است
که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم
پرسیدم
روزهای بارانی چطور؟
گفت:
روزهای بارانی
همهی ساعت ها ساعت عشق است!
- راست می گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود-
از : واهه آرمن
با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات؟
کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر…
از : واهه آرمن
سرود نواخته می شود
همه می ایستیم
لبخند می زنیم
سرود به پایان می رسد
اما هنوز ایستاده ایم
-صندلی ها را دزدیده اند
زمین را هم فروخته اند-
دیگر جایی برای نشستن نداریم…
از : واهه آرمن
می گویند قلب هر انسان
به اندازهی مشت اوست
در شگفتم مادر!
مگر قلب تو هم
به کوچکی دست های توست؟
مگر قلب تو هر شب
گهوارهی خورشید نیست؟…
از : واهه آرمن