آشنا بود ولی رفتهی ناپیدا بود
«یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود»
گفت بنشینم؟
من فکر به این میکردم:
«شین» از اول به همین شکل چنین شیوا بود؟
لب؛ پیامآور تردید، نگاه اما صاف
پُشت و رو آینهی چشم و لبش زیبا بود
گفت گرمم شده، آرام تکانید یقه
بو پراکند، چنان گرده که بر گلها بود
کاش بیشرم، کلامی به زبان میآورد
که در او تندیِ بوسیدن ِ لبفرسا بود
آه آنگاه نفسهای من و او میبست
پلی از وسوسه و فاصله بیمعنا بود
چشم بستم به تجسم که لبش بر لب من
تب جان کندنِ آن ماهی بیدریا بود
جوهر مردمکم بر قلم انگشتم
پوستش؛ دفتر اوراق سپیدش وا بود
چشم واکردم و دیدم که به من دوخته چشم
بود اینجا خطری و خطری اینجا بود
خواهش داغ من و کُرنش سرد تن او
نقطهی ذوب یخ و تر شدن صحرا بود
دستها بود کلافی که به هم بافته نرم
مارهای بهم آویخته نامش پا بود
ضربان نفسش پیچش آهی ناگاه
حبس، در روزنهی آخر موسیقا* بود
سرخ بر شانهی من خط بلندی انداخت
ریز لبخندی زد گفت فقط امضا بود
از : مهدی فرجی
* موسیقا/موسیقار. (معرب، اِ) یک نوع سازی که از نیهای بزرگ و کوچک ترتیب دادهاند. (ناظم الاطباء). همچنین پرندهای افسانهای که منقارش سوراخهای بسیار دارد و از آن سوراخها آوازهای گوناگون برمیآید.
کانون شعر هنگام برگزار میکند:
میراث حافظ
به مناسبت بزرگداشت حافظ شیرازی
مراسم تجلیل و اهدای تندیس به: غلامرضا طریقی و حامد ابراهیمپور
با حضور: محمدعلی بهمنی، مجید معارفوند،علیرضا بندری، مهدی فرجی
زمان: چهارشنبه بیست و دوم مهرماه نود و چهار (۹۴/۰۷/۲۲) – ساعت: ۱۸:۰۰
مکان:تهران، میدان رسالت، خیابان هنگام، بلوار دلاوران، خیابان آزادگان شمالی، جنب شهروند، فرهنگسرای هنگام
- رویداد فرهنگی
- ۱۹ مهر ۱۳۹۴
چهل و دومین نشست انجمن شعر جوان کرج
به مناسبت روز شعر و ادب
و جشن ده سالگی نشر شانی
زمان: چهارشنبه بیست و پنجم شهریور ماه نود و چهار (۹۴/۰۶/۲۵) – ساعت: ۱۶:۰۰ الی ۱۸:۰۰
مکان: کرج، میدان آزادگان، ابتدای خیابان مطهری، اداره کل ارشاد، سالن سیروس صابر
با حضور: علیرضا آذر، محمد آشور، رویا ابراهیمی، علی استیری، احسان افشاری، مهدی ایوبی، امید بیگدلی، منیره حسینی، حسین زحمتکش، امید صباغ نو، سجاد عزیزی آرام، حامد عسکری، هرمز علی پور، مهدی فرجی، عبدالجبار کاکایی، مجید معارف وند، …. و جمعی از اهالی ادبیات
- رویداد فرهنگی
- ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
ابری خبر کن قاصد باران ، پرستو جان !
عطری بیفشان بر حیاط خانه ، شب بو جان !
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان !
این قدر بی تابی نکن پیراهن نازم !
هی روی پیشانی نیا با شیطنت ، مو جان !
وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان !
عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان !
در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری
وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام … کو جان ؟
از: مهدی فرجی
با این همه میدان و خیابان چه بگویم ؟
با غربت مهمان کشِ تهران چه بگویم ؟
حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیارهی عریان چه بگویم؟
از این یقه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟
از بُغضِ فراموشیِ «همّت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟
با دخترکِ فالفروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچّه به دندان چه بگویم؟
زن با غمِ شش عائله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گُشنه به ایمان چه بگویم؟
با او که گُل آورده دم شیشهی ماشین
از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟
دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟
تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم!؟
از : مهدی فرجی
آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد
خنده و گریهی تواَم به سراغم آمد
آمدی مثل همان سال نبودی دیگر
کی رسیدی گُل من؟ کال نبودی دیگر
آمدی «نو شده» هرچند کهن تر شده ای
ای فدای قد و بالای تو… زن تر شده ای!
شیطنت رفته و افسونگری آموختهای
خواندهای شعر مرا، شاعری آموختهای
جای آن چشم، که گور پدرِ آهو بود
لانهی مضطربِ فاخته یی ترسو بود
دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود
زنی آمد که لبِ خنده زنش غمگین بود
دختری بست به بازوی درختی، تابی
زن سرازیر شد از سُرسُرهی بیتابی
قلعه ی زخمی در حال فرودی انگار
پُل تن باخته در بستر رودی انگار
گُلِ پژمردهی ناکامِ قراری شاید
دستِ آشفتهی مستی به قماری شاید
بنشین از منِ بیحوصله شعری بشنو
قدرِ یک لحظه از آن فاصله شعری بشنو
بعدِ تو برگ زمین خورده به طوفان زد و رفت
یک شب از خانه به آغوش خیابان زد و رفت
دل به دریا زد و هی همسفرِ جوها شد
زنگ بیداری او، دستهی جاروها شد
آه دیر آمدی ای بغض فروبُرده ی من!
آه دیرآمدی ای اشکِ زمین خوردهی من!
سخت ماندم که عذاب تو زمینم نزند
سینه ام سنگ شود مثل تو، سینم نزند
سخت ماندم که نیایی و خرابم نکنی
قصّه خواندم نزدم پلک که خوابم نکنی
پلّهها با کف پای تو محبّت نکند
درِ این خانه به این پاشنه عادت نکند
رفتی و دور شدی، اینهمه دیرم کردی
مو به مو، روبهروی آینه پیرم کردی
گیرم این فاصله را با دو قدم رد بکنیم
آه! با عُمرِ هدر رفته چه باید بکنیم
عشق دورم! فقط آن خاطرهها سهم من است
بسته درها و همین پنجرهها سهم من است
در همین شعر که گفتم به تو جان خواهم داد
از همان پنجره ها دست تکان خواهم داد…
از : مهدی فرجی
دنبال من می گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
“از برف اگر آدم بسازی دل ندارد …”
باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می شود ساحل ندارد
از : مهدی فرجی
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
از : مهدی فرجی
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
از : مهدی فرجی
بگذار در قشنگ ترین اشتباه من
آتش بگیرد از تو دل سربراه من
چشمم نسیم می شود آنقدر می وزد
تا روسریت حل بشود در نگاه من
آن وقت در رگم بشتابد، تپش کند
تا وقت مرگ موی تو، خون سیاه من
بر عکس آخر همه قصه های تلخ
شاید شبی به چنگ من افتاد ماه من
روزی مگر خود تو دچارم نکرده ای؟
از چاله در بیا که بیفتی به چاه من
داغ مرا به دوش بکش سالهای سال
ای شانه هات مهر شده با گناه من
از : مهدی فرجی
من مدتی است ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی بجز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلن نمی شود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهیم تو آب تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
از : مهدی فرجی
حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من
از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من
هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند
عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من
کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من
خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند
خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من
هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من
محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من
چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من
از : مهدی فرجی
- 1
- 2