ارغوان !
شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من
آسمان ِ تو
چه رنگ است امروز ؟
آفتابی است هوا
یا گرفته است هنوز ؟
من
در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است …
آه ! این سخت ِ سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند …
ره چنان بسته که پرواز ِ نگه
در همین یک قدمی می ماند !
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز ِ شب ِ ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا
زندانی است !
هر چه با من اینجاست
رنگ ِ رُخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی ِ این دخمه
نینداخته است ….
اندرین گوشه ی خاموش ِ فراموش شده
ــ کز دم ِ سردش هر شمعی خاموش شده ــ
یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد …
ازغوانم آنجاست !
ازغوانم تنهاست !
ارغوانم دارد می گرید !
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد ….
.
.
.
.
تو بخوان نغمه ی نا خوانده ی من
ارغوان !
شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من ….
از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف سایه )