امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۴۰

شهر شلوغی که خودت را گم کنی تویش

شهری که هی زیر دماغت می زند بویش

خاموش، ته سیگارها افتاده هر سویش

دارد نگاهت می کند چشمان ترسویش

 

دیگر چرا غم می خوری؟ حالا که تهرانی

بر پشت بام خوابگاهم، ساعتِ ۸ است

پیراهن و شلوار خیسم داخل طشت است

دنیایم از چیزی لزج انگار آغشته ست

چیزی که در من به زمان حال برگشته ست

هی فاطمه! از اینکه اینجایی پشیمانی؟

پشت طناب رخت ها با برج میلادم

مثل زنی که خواستی، بغضم ولی شادم!

یک روسری ِ بی خیال ِ رفته بر بادم

رو شد تمام دست، با برگی که افتادم

 

پاییز هم خوب است با شب های بارانی

از بندهای شهر «تو» خود را می آویزم

چسبیده به یک گوشه ی دنیا همه چیزم

چسبیده ام به واقعاً «تو» با همه چیزم!

دلتنگی ام را توی آغوش «تو» می ریزم

 

دیگر نباید «تو!» مرا با شک بترسانی

یک مشت بغض و خاطره با عشق در جنگ است

تنهایی ام با غربت تهران هماهنگ است

نه! برنمی گردم به شهری که پر از سنگ است

هرچند مشهد هم دلش مثل دلم تنگ است

اما چه باید کرد با این شهر سیمانی؟!…

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی