امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۶۴۴

هیولای عجیبی بود مرگ

وحشتی در دور دست

دایه ام می گفت :

یا از دیوار شکسته می آید

یا از پارگی لباس نفوذ می کند

یا …

 

چهره نداشت

ردپا نداشت

بار اول که جنازه دیدم

احساسش کردم

مثل این که از دور دست ِ جنگل

حضور ارهّ برقی را از نعره هایش احساس کنی

و بلرزی

 

رفته رفته نزدیک تر شد

آن روزها قوی بود

حریف قصاب محله!

اما

هر چه نزدیک تر، کوچک تر شد

آنقدر که نامش در اخبار ظهر رادیو آمد

بمب اول که افتاد

دیوار شکسته و لباس پاره فراوان شد،

مرگ از پا افتاد

 

دلم به حالش سوخت

مرگ، بازیچه ی کودکان محله

بر زمین می خزید

با سر شکسته و تن کبود

خودش را از زیر پای جمعیت بیرون می کشید

به خانه آوردم و تیمارش کردم

 

دایه، روحت شاد

حالا من نشسته ام توهمات کودکی ام را می نویسم

و مرگ، این گربه ی دست آموز

نشسته بر لب پنجره ماه را لیس می زند

 

 

 

از : علیرضا راهب

 

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی