مرگ در برگ ها زرد می شود
در آدم ها سفید
و در من درست رنگ تو را گرفته
پیش از آنکه مشت های گره کرده ام
از پندار زندگی تهی شوند
برگرد
و برایم شعری بخوان
برگرد
تا صدایت در دستم گلی شود
رو به همه تلخی ها
روزی بازمی گردی
تا رنگ های رفته را
به زندگی ام بازگردانی
روزی دیر
آنقدر دیر که می ترسم
در میان سطرهای غبار گرفته
از یاد واژه ها هم رفته باشی
از : میلاد خان میرزایی
هیولای عجیبی بود مرگ
وحشتی در دور دست
دایه ام می گفت :
یا از دیوار شکسته می آید
یا از پارگی لباس نفوذ می کند
یا …
چهره نداشت
ردپا نداشت
بار اول که جنازه دیدم
احساسش کردم
مثل این که از دور دست ِ جنگل
حضور ارهّ برقی را از نعره هایش احساس کنی
و بلرزی
رفته رفته نزدیک تر شد
آن روزها قوی بود
حریف قصاب محله!
اما
هر چه نزدیک تر، کوچک تر شد
آنقدر که نامش در اخبار ظهر رادیو آمد
بمب اول که افتاد
دیوار شکسته و لباس پاره فراوان شد،
مرگ از پا افتاد
دلم به حالش سوخت
مرگ، بازیچه ی کودکان محله
بر زمین می خزید
با سر شکسته و تن کبود
خودش را از زیر پای جمعیت بیرون می کشید
به خانه آوردم و تیمارش کردم
دایه، روحت شاد
حالا من نشسته ام توهمات کودکی ام را می نویسم
و مرگ، این گربه ی دست آموز
نشسته بر لب پنجره ماه را لیس می زند
از : علیرضا راهب
- شعر, علیرضا راهب
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
مرگ
تنها دری است
که تا به تو فکر می کنم باز می شود
و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی
و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است
و بعد
طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را
به کدام سقف بیاویزم
و تیغ
یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری
مرگ
چیزی شبیه دست های من است
که حتی با ده انگشت نمی توانند
یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند
و چیزی شبیه صدایم
که هر بار دوستت دارم
تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند
و چه انتظار بزرگی است
اینکه بدانی
پشت هر “دوستت دارم” چقدر دوستت دارم
اینکه بدانی
چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم
که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست
و هر روز
جنازه ی تازه ای در من کشف می کند
از : لیلا کردبچه
- شعر, لیلا کردبچه
- ۲۵ تیر ۱۳۹۴
باد که می آید
خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن ،
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت.
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۱۷ تیر ۱۳۹۴
تابوت اگر دو مرده را جا میداشت
من آنجا می بودم کنار تو
ما بنده گان ناگزیریم
اما
حالا که هجران پیشانی نوشت مقدر آدمی است
این درخت که اینک تکیه گاه توست
امروز منم
این درخت که امروز منم
فردا تابوتت
بمانی درختت می شوم
بمیری تابوتت …
از : علیرضا روشن
- شعر, علیرضا روشن
- ۱۳ تیر ۱۳۹۴
گاه می اندیشم
خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را ،
ــ بی قید ــ
و تکان دادن ِ دستت که ،
ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن ِ سر را که ،
ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟
ــ افسوس !
کاشکی می دیدم !
من به خود می گویم :
« چه کسی باور کرد
جنگل ِ جان ِ مرا
آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »
از : حمید مصدق
موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۲ تیر ۱۳۹۴
اگر مُردم
در ِ مهتابی را باز بگذارید .
کودک پرتقال می خورد .
] از مهتابی خود می بینمش. [
دروگر گندم می درود .
] از مهتابی خود می بینمش . [
اگر مـُـردم
باز بگذارید در ِ مهتابی را .
از : فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
مرگ
تنها دری است
که تا به تو فکر می کنم باز می شود
این را درست روزی دانستم
که از خانه ای که در آن نبودی بدم آمد
و بعد از آن به هر دری زدم عزرائیل پشتش بود
و بعد از آن
طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را
به کدام درخت بیاویزم
و تیغ
یعنی این تویی که هنوز در رگ هایم جریان داری
مرگ
چیزی شبیه دست های من است
که حتی با ده انگشت نمی توانند
یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند
چیزی شبیه صدایم
که هربار دوستت داشتم
تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده بودند
و چیزی شبیه خودم
که سپیدی موهایم تنها کفن را یادت می آورد
و سپیدی کاغذهایم
و سپیدی شعرهایم
و سپیدی تارهایی که سقف دهانم را
برای میهمانی خداحافظی غمگینی آذین بسته اند
عنکبوت ها می دانند
مرگ دری نیست
که روی لولاهایش بشود لانه ساخت
می دانند و
به سمت قلبم سرازیر می شوند
همانجا که هربار می تپید
تو شبیه شعر تازه ای از دهانم بیرون می آمدی
که سطرها و واژه هایش را تنها
مردگان می فهمیدند
که ردیف هایش را
قطعه هایش را
و گور تنها خانه ای است
که از نبودن تو در آن
دلم
نمی گیرد
از : لیلا کردبچه
- شعر, لیلا کردبچه
- ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
مهر خوب است
هوا خوب است
اوضاع خوب است
باید به مردهها روحیه داد که خاک همان قدر خوب است که هوا
باید به زندهها روحیه داد که هوا همان قدر خوب است که خاک
باید به خاک روحیه داد که مردهها همان قدر خوبند که زندهها
باید به هوا روحیه داد که زندهها همان قدر خوبند که مردهها
روحیه خوب است
خاک خوب است
سرد خوب است
خاک همان قدر سرد است که هوا
خاک همان قدر راه گریز دارد که هوا
مرده همان قدر زنده است که زنده
زنده همان قدر مرده است که مرده
مرده یا زنده
همان قدر خوب است
همان قدر
است
تقدیر . . .
از : سارا محمدی اردهالی
- سارا محمدی اردهالی, شعر
- ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
مرگ
مرد ناشناسی است
که وسط جلسهی سهشنبهها
بیمقدمه بلند شد
کت سیاهش را پوشید و رفت
چگونه میشد شماره تلفن او را پیدا کرد ؟!
از : سارا محمدی اردهالی
- سارا محمدی اردهالی, شعر
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
مرگ در نمی زند
کلید می اندازد
مرگ اگر در بزند
که مرگ نیست
حتما مامور مالیات است
و یا پستچی و یا مهمان…
او چهره ای محو دارد
و در گلویش…
مردگان سرفه می کنند
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
- 1
- 2