خودم را به فروش گذاشته ام
چوب حراج زده ام به رویاهایم
کسی بیاید مرا بخرد
برنگرداند …
رودخانه ای درسرم دارم
پر از قرل آلای دیوانه
خواب هایی
که خواب شان را حتی کسی ندیده …
درخت انگوری درسینه دارم
مست …
سر از شانه هایم درآورده
دختران همسایه از انگورهایش می چینند …
چند تا کلمه دارم
که بیشترشان دوستت دارم است
چند شعر
که هنوز جایی نخوانده ام …
و چتری که هیچ بارانی بغلش نکرده
در سرم رویاهای زیادی دارم
اتاقی کوچک
و یک تنهایی بزرگ
آنقدر بزرگ
که همه ی اینها را درخود گم کرده است …
از : جلیل صفربیگی