امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۲۲۹

چقدر گفتم

برای آدم­های تویِ فیلم، گریه نکن مادرِ من!

کارگردان به ما می­خندد.

نشنیدی آخرین جمله ­ی فیلم را؟

ـ «این کوچه بُن­ بست نیست

آخرِ این کوچه، دریاست!»

چرا گریه می­کنم؟؟

چرا گریه نکنم؟ تو که نمی­دانی!

اشکم را پاک کن، دستم را بگیر

امّا بگو کجا برویم؟

کجا برویم از دِهی که دریا فتحش کرد؟

سرم را بچسبان به سینه ­ات

که خوابِ بدی دیده­ام

نگو که خواب گریه ندارد، دارد!

دریایی از جیوه در برابرِ من بود

همزادِ خونسَردم داشت در آن دست و پا می­زد

و ما نمی­دانستیم از غرق­شدن فرار کنیم یا از صیّادان…

بغلم کن، نجاتم بده

گریه نکن، قول بده

تو را به خدا، در نمازِ فردا صبح ات

دیگر برای سیاستمداران دعا نکن مادرِ من!

خدا به ما می­خندد…

 

 

از : محمدجواد آسمان

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی