ما مردها گاهی نیاز داریم بندِ وا شدهی یک ساعت را تعمیر کنیم
عوض کردن یک باطری
ما را به آرامشی میرساند که از ساعت میگیرد …
من ساعتهایم را نگه میدارم
ساعتی که مادرم
با خودکار برایم کشیده بود هنوز کار میکند
۱۰ و ۱۰ دقیقه است و او هنوز نمرده
پدر اما ماهیگیر بود
و ساعت وفادارش بعدِ او فقط زیر آب کار میکند
فرق گذشته و حال در ساعتها پیداست
هرچه من بزرگتر شدم قیافهی آنها مردانهتر شد
بچگانه… مردانه …زنانه …
ساعتها هم دنیای خودشان را دارند
ویترین ، سینمای ساعتها بود که خیابان را پخش میکرد
بازی من و معشوقهام را یک جفتشان پسندیدند
در آخرین سکانس عاشقانه ، ما عکس گرفتیم و جدا شدیم
اما ساعتهای ما برای همیشه ، همانجا ، با همان ژست ایستادند
چهکسی با چهکسی قرار میگذاشت ؟
ما با هم ؟ یا ساعتهای ما با هم ؟
یک ساعتِ مرد،
دست مردی را میگیرد و میرساند به قراری که یک ساعتِ زن،
زنی را به همان قرار
آن ساعتِ دیوانه را سالهاست تنظیم میکنم
اما هرسال، در همان لحظه، با همان ژست …
ساعت ها با شب و روز تنظیم میشوند
اما این یکی زمانی شب و روز را هم تنظیم میکرد
من و آفتاب کارگرهای سادهای بودیم
که با هم میآمدیم و با هم میرفتیم
در راه دستم را طوری میگرفتم که همه ساعت را از من بپرسند
و نمیفهمیدم
مردی که ساعتش را در جیب میگذارد تا زمان را از غریبهای بپرسد؛
تنهاست…
تنهایَم؛
تنها
مثل آن ساعت بچگانه که سالها پیش در جنگل افتاد
و حالا در دست درختی است
کار میکنم اما به کار نمیآیم…
ما مردها
گاهی به یک تعمیر ساده نیاز داریم
یک تعویض باطری شاید…
اما وقتی مردی با دستهای لرزان ساعتی را تعمیر میکند
هیچ تضمینی نیست عقربههایش در جهت درست بچرخند!
از : کیانوش خانمحمدی
از بچگی زخمی داشتم که چند سنگریزه را بلعیده بود
بر هر سنگریزه،
نام یکی از دوستانم را گذاشته بودم
ما بچههای شادی بودیم
که از انگشتهای کوچکمان بولدوزرهایی بزرگ میساختیم
از مشتی خاک، کوه هایی بلند
و از کاسهای آب، دریاچههایی عمیق
ما از هم نمیرنجیدیم
مثلا من به قلب دوستم شلیک میکردم
او بدون دلخوری میمرد
و آن قدر به من ایمان داشت
که با قلقلکی زنده میشد مبادا چشمهایم تر شود
با قلقلکی زنده میشد مبادا چشمهایم …
چشمهایم
تر شده بود
اما
با هر چه تکان زنده نمیشد
با هر چه سیلی با هر چه اشک
ما به هم ایمان داشتیم
با هم
دریاچهها را در کاسه ریخته بودیم
و کوهها را در مشت گرفته بودیم
دلخوریش از من نبود
از این بازی بود که در آن
بولدوزرها چنگالهایی بزرگ بودند
و خاکریزها زخمهایی بر تن زمین
ما هم چیز مهمی نبودیم
شاید چند سنگریزه در یک زخم ….
از : کیانوش خانمحمدی
- شعر, کیانوش خانمحمدی
- ۳۱ مرداد ۱۳۹۴