امروز :پنج شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

افروخته یک به یک سه چوبه‌ی کبریت در دل ِ شب

نخستین برای دیدن تمامی ِ رخسارت

دومین برای دیدن ِ چشمان‌ات

آخرین برای دیدن ِ دهان‌ات

و تاریکی کامل تا آن همه را یک جا به یاد آرم

در آن حال که به آغوشت می‌فشارم.

 

 

از : ژاک پره ور

ترجمه از : احمد شاملو

 

تو گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.

 

 

از : ژاک پره ور

ترجمه از : مهدی رجبی

 

 

کافی نبود و نیست ، هزاران هزار سال

تا باز گو کند :

آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را

آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی

آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم

در باغ شهر ما

در نور بامداد زمستان شهر ما

ــ شهری که زادگاه من و زادگاه توست ــ

شهری به روی خاک

خاکی که در میان کواکب ، ستاره ایست . . . .

 

 

از : ژاک پره ور

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی