امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

یک گریبان نیست کز بیداد آن مه، پاره نیست

رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست

کو دلی کز آن دلِ بی‌رحمِ سنگین نیست چاک؟

کو گریبانی کز آن چاکِ گریبان پاره نیست؟

ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس

در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست

گاه گاهم بر رخ او “رخصت” نَظّاره هست

لیک این خون گشته دل را “طاقت” نظاره نیست

جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست

دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست

کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن

بی‌نصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست

از: هاتف اصفهانی

 

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

 

تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گدا کنی

 

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

 

 

از : هاتف اصفهانی

 

 

چو نی نالدم استخوان از جدایی

فغان از جدایی فغان از جدایی

 

قفس به بود بلبلی را که نالد

شب و روز در آشیان از جدایی

 

دهد یاد از نیک بینی به گلشن

بهار از وصال و خزان از جدایی

 

چسان من ننالم ز هجران که نالد

زمین از فراق، آسمان از جدایی

 

به هر شاخ این باغ مرغی سراید

به لحنی دگر داستان از جدایی

 

چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی

که آید سخن در میان از جدایی

 

کشد آنچه خاشاک از برق سوزان

کشیده است هاتف همان از جدایی

 

 


از : هاتف اصفهانی

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی