پسر جوانی با کت شلوار و بسیار رسمی ولی کمی با عجله وارد آسانسور می شود. دکمه نامعلومی را می زند و جلوی آینه آسانسور مشغول مرتب کردن گره کراوات و کمی هم موهایش می شود. در حالی که زیر لب ترانه ای را زمزمه می کند و گاهی با سوت زدن ملودی می سازد، منتظر است. بسیار منتظر است اما نشان نمی دهد. زمان انتظار طولانی می شود. آسانسور همچنان در حال حرکت است، بالا و بالا و بالاتر می رود. پسر کمی مشکوک می شود. به دکمه های آسانسور نگاه می کند. هیچ شماره ای نیست. تعدادی دکمه دایره ای کاملا یکسان در کنار هم قرار گرفته اند. موبایلش را بیرون می آورد. آنتن نیست. شارژ گوشی کم است. دوربین از بالا به صفحه گوشی نگاه میکند. وقتی پسر گوشی را به جیبش برمیگرداند دوربین می بیند که بند یکی از کفش ها باز است. پسر هم متوجه اش می شود ولی اهمیتی ندارد.به دنبال یک راه به بیرون است. کیفش را زمین می گذارد و با اضطراب به همه جای آسانسور دست میکشد. هیچ دکمه اضطراری نیست. در اوج نگرانی آسانسور می ایستد. درب آسانسور باز می شود. پسر آرام کیفش را برمیدارد و از آسانسور که خارج می شود، یک مهماندار به او توصیه میکند که در صندلی خودش بنشیند و کمربندش را هم ببندد. هواپیما در وضعیتی بحرانی قرار دارد….
نوشته : م. محمدی مهر
منبع : مجله ادبی، فرهنگی هنر سپید
- م. محمدی مهر
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۰
جلو در که رسید هنوز شک داشت، دستگیره را که گرفت تکانی خورد، انگار که بگوید سریعتر تصمیمت را بگیر، دستگیره را رها کرد، چند قدم به عقب برگشت، و به سربازی که آنجا ایستاده بود برخورد کرد، سرباز با تعجب نگاهش کرد، پرسید: مگه نمیخواستی سرهنگ رو ببینی؟ مگه از صبح مارو دیوونه نکردی که میخوای با سرهنگ حرف بزنی؟
ــ آره، آره باید حتما سرهنگ رو ببینم، موضوع خیلی مهمه!
ــ خوب برو داخل دیگه خواهرم، دیر بجنبی تا چند دقیقه دیگه ظهر میشه و سرهنگ میره نماز و ناهار و دیگه پیداش نمیکنی، برو حرفتو بزن. ولی حداقل کاش قبلش به یکی از ما میگفتی موضوع چیه، اگه واقعا چیز مهمی نباشه، سرهنگ همهامونو توبیخ میکنه
ــ نه، نه خیلی مهمه، مطمئن باش، فقط باید خودم به سرهنگ بگم، وگرنه همه چی بهم میریزه
حس کرد کسی به جلو هلش داد، برگشت و سرباز را دید که به پشت میزش برگشته و دارد چیزی در دفتر بزرگش یادداشت میکند، حتی دفتر هم سبز رنگ بود، مثل دیوارها، مثل لباسها، مثل آسمان کلانتری. دستگیره را گرفت و اینبار محکم فشار داد، در جیغی کشید و باز شد و چیزی در دل زن ریخت.
سرهنگ پشت میز بزرگش مشغول نوشتن مطلب مهمی بود یا حداقل داشت به خوبی ادای نوشتن چیز مهمی را در میآورد. هنوز سرش را بالا نیاورده بود که با احترام و تحکم خاص خودش به زن گفت بنشیند، و یک بید لرزان به آرامی روی دورترین صندلی اتاق نشست. در همین چند ثانیه بیش از هزار بار از آمدنش پشیمان شده بود، اما تنها راه پیش رو ادامه دادن بود. دیگر تحمل نداشت، نوزده سال گذشته را هر طور بود پشت سر گذاشت، با همه سختیها، زخم زبانها، متلکها، فرارها و جنگها، اما این چند ثانیه سختتر از همه این سالها میگذشت. انگار که در دوئل نهایی وارد شده بود و یک سو خودش و نوزده سال از بهترین سالهای عمرش و روبرویش مردی مغرور با یک اسلحه پر به کمرش ایستاده است، یا باید میکشت یا کشته میشد.
سرهنگ صندلیاش را چرخاند و از پنجره به حیاط کلانتری نگاه کرد، بلند شد و فریاد بلندی سرداد، انگار که سربازی با وضع نامرتبی در محوطه بود، پنجره را بست و برگشت و به زن چادری نگاه کرد، چند احتمال را پیش خودش مرور کرد و با آمادگی نسبی شروع کرد: سربازا میگن از صبح توی کلانتری هستید، انگار موضوع خیلی مهمیه، خوب من میشنوم، چیه که نتونستید به هیچکس بگید و مستقیم باید با رئیس کلانتری صحبت می کردید؟
هنوز جرأت نکرده بود سرش را بالا بیاورد و عبور سرهنگ را از جلوی نور حس میکرد، با تردید و لرزشی آشکار شروع به صحبت کرد: شاید فقط اگه حافظهامو از دست داده بودم یادم میرفت، ولی حافظه سگ مصبّم سر جاشه، و همه اون روزهای سیاه مثه روز جلوی چشمم رژه میرن مجتبی ! ….
سرهنگ مجبتی فتوحی لحظهای جا خورد، کمی روی میز خم شد و سعی کرد به صورت زن دقت کند، تا به امروز هیچ ارباب رجوعی او را به اسم کوچکش صدا نکرده بود، همه از لفظ جناب سرهنگ یا سرهنگ فتوحی استفاده میکردند، حتی زنش هم در خانه او را فتوحی صدا میکرد … حالا یک زن غریبه جلویش نشسته بود و بعد از همه جار و جنجالی که از صبح توی کلانتری درست کرده بود، سرهنگ را با اسم کوچکش به بازی گرفته بود …
“… درد کمی نیست مجتبی! جناب سرهنگ، سرهنگ فتوحی، هر چی، درد کمی نبود وقتی برگشتی گفتی نرگس دیگه بسه، باید تمومش کنیم، گفتی نرگس ما بهم نمیخوریم، گفتی من میخوامت ولی نمیشه، هنوزم گوشم سوت میکشه از اون سیلی که زدی و گفتی این بچه من نیست فاحشه … رفتی مجبتی، منِ مبهوتو جا گذاشتی و بلند شدی رفتی … پشت سرتم نگاه نکردی، یه هفته توی شوک بودم، یه هفته صبح تا شب ، شب تا صبح اشک میریختم، بعد از یه هفته اومدم در خونهاتون، نبودی، رفته بودی، همسایهها گفتن یه روز دست مادر پیرتو گرفتی و رفتی، هیچ کس نمیدونست کجا ….
سرهنگ دیگر آن ابهت دقایقی قبل را نداشت، دیگر از آن فرماندهای که سر سربازان فریاد میکشید خبری نبود. حالا دیگر کاملا به میز تکیه داده بود تا جلوی فرو ریختنش را بگیرد، کسی به در زد و بیدرنگ وارد شد، سرباز خدماتی چایی اورده بود، لحظهای به حالت افراد داخل اتاق خیره ماند، اما تا خواست قدم از قدم بردارد، ناگهان فریاد سرهنگ او را یک قدم به عقب برد، و حتی از اتاق خارج کرد…
زن ریز و بیصدا اشک میریخت، سرهنگ فتوحی تا اندازهای خودش را از زیر بار سردرگمی بیرون کشیده بود و سعی میکرد باز هم نبض اتفاقات اتاق را در دست بگیرد، بدون اینکه به زن نگاه کند و با صدایی نه آنقدر آرام که نشان از ضعفش باشد و نه آنقدر بلند که لرزشش به چشم بیاید، گفت: بعد از نوزده سال اومدی اینجا توو اتاق من نشستی این چرندیات رو تحویلم بدی؟ اومدی بگی من نامرد بودم که ولت کردم؟ … زن حرفش را برید و با صدایی محکم تر از صدای سرهنگ گفت: من اگه نوزده سال دووم آوردم یعنی میتونستم نود سال دیگه هم دووم بیارم و هیچوقت دلم نخواهد توو این اتاق با توی نامرد هم کلوم بشم، اگه الآن اینجام، اگه میبینی اشک میریزم و داستان زندگی نکبتیمو برات تعریف میکنم، فقط و فقط بخاطر یه دونه پسرمه که توو بازداشتگاه توئه، فقط بخاطر پسر خودته سرهنگ ….
داستان کوتاه از : م. محمدی مهر
- م. محمدی مهر
- ۱۲ اسفند ۱۳۹۹