امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

کاشکی آسان شود با رفتن من مشکلت
گوشه ای پهلو بگیرد قایق بی ساحلت

 

آه ای دل هیچ بار این گونه سنگینی نداشت
بار این رنج گران بر شانه های کاهلت

 

تو تمام هستیت را ریختی در پای عشق
در نظر اما نیامد هستی ناقابلت

 

اشکهایت را کسی از پشت لبخندت ندید
بی خبر بودند و غافل از غم ناغافلت

 

ماندن و افسردن و در خویشتن تنها شدن
حاصلی جز این ندارد ماندن بی حاصلت

 

خنجری بر پشت احساس تو می آمد فرو
بوسه وقتی می زدی بر دستهای قاتلت

 

آه ، ای روح مذبذب ، رومی زنگی نسب
از کدامین آب و خاک آغشته اند آب و گلت !؟

 

شک شبیه عنکبوتی بر یقینت خیمه زد
تا به جایی که یقین کردی به شک باطلت

 

گرمی دست تو میزان دمای عشق بود
سرد شد وقتی که دستان تو ، فهمیدم دلت…

 

 

 

از : محمدرضا ترکی

 

ادامه مطلب
+

 

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

 

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

 

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار ،
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

 

چون زمستان و خزان از پی هم می آیند
من چگونه به بهاران تو عادت بکنم ؟

 

بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق ، به طوفان تو عادت بکنم

 

ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم ؟!

 

طاق و قحطی زده از مصر مرا راندی و نیست
طاقت آنکه به کنعان تو عادت بکنم

 

ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم
به سخنهای پریشان تو عادت بکنم !

 

 

از : محمدرضا ترکی

 

ادامه مطلب
+

 

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

یقین گم شده اش را به عشق برگردان

 

هنوز می شود این دل شکسته تر باشد

دل شکستهّ ما را شکسته تر گردان

 

بریز هر چه عطش را به کام تشنگی ام

لبان شعله ورم را به گریه تر گردان

 

بس است هرچه تپیدیم زیر خاکستر

بسوز جان مرا باز و شعله ور گردان

 

مرا که تشنگی از آب خوشتر است امروز

کنار چشمه ببر، تشنه کام برگردان

 

دعای ما که دعا نیست، ادعاست فقط

هر آن دعا که نمودیم بی اثر گردان

 

دل مرا به کنار ضریح عشق ببر

رمیده آهوی بی تاب دربه در گردان

 

 

 

از : محمدرضا ترکی

 

 

ادامه مطلب
+

 

به بی کرانه ، به دریا ، به آسمان برگرد
به آفتاب یقین از مِهِ گمان برگرد

برو پرندهّ غمگین ِ من ، خداحافظ !
به سایه سار درختان مهربان برگرد

کنار من بجز این میله های زندان نیست
از این قفس به افقهای بی کران برگرد

به هر کجا که نشان صداقتی دیدی
بمان ، و گرنه از آنجا به آشیان برگرد

نگاه آخر و تیر خلاص از تو یکی ست
برای کشتن این صید نیمه جان برگرد

بدون نام تو این قصّه بی سرانجام است
نمی شود تو نباشی، به داستان برگرد

ولی چه فایده ، وقتی بیایی از تن من
نمانده هیچ بجز مشتی استخوان بر  گرد…

 

از : محمدرضا ترکی

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی