بی تو مهتاب شبی… نه ….. شب بارانی بود
رشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود
راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم
در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود
لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد
چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود
آه در یاب مرا دلبر بارانی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود
توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم
آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود
همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند
حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود
از : مرتضی عابدپور لنگرودی
میان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد میدادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
از : ملک الشعرا بهار