بیا که روز بروزد! بیا که شب بشبد!
بیا که عشق و جنون، طرزِ تازه میطلبد
بیا صدام گرفته، دلم گرفته، هوا_
گرفته، درد گرفته، نفس گرفته، بیا
بیا، بیا، نود و هشت درصدم بغض است
که نیستی و خیابان قدم قدم بغض است
شبیهِ مرثیهام، هر چه رج زدم بغض است
محرمم، صفرم، رفت و آمدم بغض است
دو روز پیش تو را زُل زدم، نبودی که
و بعد گریه شدم، گریه، در سرودی که_
نتی نداشت، صدایی نداشت، اصلاً هیچ
که نیستی و نماندهست ردی از من هیچ
تو گم شدی! همهی خاطراتِ من شاهد
سطورِ درهمِ مرگ و حیاتِ من شاهد
تو گم شدی، که گمم کردی و گمم کردند
میانِ این همه تقویمهای بیلبخند
سکوت کردی و من نا امید از کلمات
چراغ دست گرفتم، به جست و جوی صدات.
از : سعید کریمی
جو گندمیه موهام، من پیر شدم دختر
در خاطرههایی دور، زنجیر شدم دختر
نه دلخوش ِ رویام و نه ملعبهی امید
کابوس، فقط کابوس، تعبیر شدم دختر
من وعدهی خوشبختی در سیر ِ زمان بودم
هی دور شدم از خود، هی دیر شدم دختر
یک دشت پر از صبح و خورشید و غزل بودم
در شهرِ شبآمیزان، تکفیر شدم دختر
این دشت که میبینی، انبوه ِ فراموشیست
دریای جنون بودم، تبخیر شدم دختر
من آینهی بغضم، صد بار تَرَک خورده
در حسرت و دلتنگی، تکثیر شدم دختر
جو گندمیه موهام، جو گندمیه دنیام
تبعید شدم از رنگ، من پیر شدم دختر
از : سعید کریمی