عکس ِ چندین فرشته را دیدم در دو چشم ِ نفیس بارانیت
همه را رام کرده ای آهو ، با زبان سلیس ِ بارانیت
دست من را بگیر و گرمم کن ، آتشم کن میان ِ آغوشت
تا برقصیم مثل ِ پروانه ، روی لب های خیس ِ بارانیت
روح ِ یک پنبه زار می ماند ، آبشار ِ بلند ِ پر پیچ ات
خواب دیدم که چنگ خواهم زد به بلندای گیس ِ بارانیت
تو زبانزد شدی به ابریشم ، به طروات ، به پاکی ِ باران
شاعرانه تو را طلب کردم ، از خدای خسیس بارانیت
حرف ِ دل را نوشت با احساس ، شاعر ِ لحظه های دلتنگی
صحبت از عشق کرد و دل بازی ، مرد ِ غمگین نویس ِ بارانیت
از : پیمان سرمستی
افسوس امکان ندارد
وقتی هوا آفتابی ست
یکریز باران ببارد
از : علیرضا قاضی مقدم
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم.
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بی راهه و راه ها تاختن
بی تاب ٬ بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت میدارم
از : شمس لنگرودی
- شعر, شمس لنگرودی
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
باران که می بارد
تمام کوچه های شهر
پر از فریاد من است
که می گویم
من تنها نیستم
تنها، منتظرم
تنها…
از : کیکاووس یاکیده
چقدر این دوستداشتنهای بیدلیل
… خوب است
مثل همین باران بیسوال
که هی میبارد ….
که هی اتفاقا آرام و
شمرده
شمرده
میبارد….
از : سیدعلی صالحی
- سیدعلی صالحی, شعر
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
بر نیمکت شکسته ای در باران
در دست تو چتر بسته ای در باران
باران باران باران باران باران
تنها تنها نشسته ای در باران
از : جلیل صفربیگی
- جلیل صفربیگی, شعر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
باران !
باران !
باران !
آه ! ای نازنین یاران ،
قطره های زلال ِ باران …
اشک های پاک ِ ماه ِ آسمانان !
اشک ِ شادی ،
اشک ِ غم ،
یا اشک ِ حسرت !
لغزید بر گونه ام ناگهان
یک قطره . . .
باران !
باران !
باران !
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
بنویس که عشق آخرم باران است
این چتر همیشه بر سرم باران است
بگذار که پاک آبرویم برود
بنویس که دوست دخترم باران است
از : جلیل صفربیگی
- جلیل صفربیگی, شعر
- ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
خسته ام قطره به قطره بشمارم باران
دوست دارم که بر این خاک ببارم باران
دوست دارم که دل از شهر و دیارم بکنم
بروم سر به بیابان بگذارم باران
سبز نه، زرد نه، آمیزه ای از سبزم و زرد
بس که در هم شده پاییز و بهارم باران!
داروگ نیست، خدا! قاصدکی بود ای کاش
کاش میشد به نگارم بنگارم باران
تو نمیآیی و من اینهمه خاکی شدهام
تو اگر باشی ، با خاک چکارم؟ …..
از : ضیاء قاسمی
و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
به کتفم نرویید
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟
چرا در شب یک جضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
جوشید و پیوست با خون خورشید؟
از : محمدرضا عبدالملکیان
- شعر, محمدرضا عبدالملکیان
- ۰۴ خرداد ۱۳۹۴