امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

برای اعتراف به کلیسا می روم !

رو در روی علف های روئیده

بر دیواره ی کهنه می ایستم

و همه گناهان خود را اعتراف می کنم !

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

به ساعت نگاه می کنم :

حدود سه ی نصفه شب است !

چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد بُرده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم !

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه های کش دار شب گردان ِ خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ ِ آسمانی ِ چند خروس !

 

از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

و خوش حال که هنوز

معمّای سبز ِ رودخانه از دور

برایم حل نشده است !

آری ! از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم

سال هاست که مـُـرده ام !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

همچنان ستاره ها ،

رقص ِ مرگ می کنم به دور محورم !

گیج می رود سرم !

تار و تیره می شوم ،

در خسوف سایه ات . . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

 

ادامه مطلب
+

 

تابه ی جهیزمون یادت می آد ؟

با وفاتر از تو بود !

سوخت با آتش فقری که مرا می سوزاند !

ساخت با چربی و چرک !

هفته و هفت نیمرو !

دسته اش آب شد و رنگش رفت !

بگذریم ….

بگذریم از گذر آن همه رویاهایش !

حسرتِ دیدنِ فـِـر ،

پختن پیتزا هایش !

گاه گاهی از سر بی تابی ،

گریه می کرد ولی تابانه !

گنگُ پیچیده ! معما گانه !

آتش فقر مرا می بوسید !

هم زمان با دلِ من می پوسید !

دلِ من !

تابه ی رویاهایم . . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم !

 

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

گروهِ ما شاعران خوبی هستند !

همه برای سیگارِ خامِ هم کبریت می کشیم

و برای هم قُنداق هـُل می دهیم !

لبخند می زنیم و

با دستانی که از پاکی ُ اشتیاق می لرزند ،

دفترچه های کوچک ُ بزرگِ خود را

زیر ِ صندلی پنهان می کنیم !

می گوییم ُ گوش می دهیم

و این چنین شب ِ ما

ــ آگین ِ عطر ُ لبخند ــ سپری می شود !

تنها بزغاله ها می دانند طعم ِ تلخ ِ بادام ِ خام ِ ما !

 

کـِـی سَر می رسد

مرگ ِ این همه خوب ُ خوبی ها ؟

برزخی که در آن

هیچ قنداقی جا به جا نمی شود

و کسی دانه ی کبریتش را ،

حرام سیگار دیگری نمی کند ؟

 

این اتفاق شوم وقتی افتادنی ست

که در یکی از شب ها ،

یکی از دوستان شعری بخواند ،

که در توان ِ سرایش ِ هیچ کس ِ دیگر نباشد !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

من عرقِ شادمانی میریزم

و به دورترین ستاره ی آسمانم فکر می کنم !

ستاره ای که از نور همه ی خورشیدها محروم مانده است !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

هر جنایتی از آدمی ساخته است !

باور کنید !

داروی جاودانگی را کشف خواهد کرد !

می گوئید نه ؟

این خط ،

این نشان . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

ما

در هیأت پروانه ی هستی

با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !

برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست

اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم

سرانجام به خودمان خواهیم رسید . . . .

 

 

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

هم چنان حالم خوب نیست.

احساس می کنم شکست خورده ام.

 

 

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

حراج کردم همه رازهایم را یک جا

دلقک شدم با دماغ پینوکیو

و بوته گونی به جای موهایم

آری گلم

دلم

حرمت نگه دار

که این اشکها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گری می کرد

بی مجال اندیشه به بغض های خود

تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!

و به کدام مرام بمیرد

آری گلم

دلم

ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

کهکشانها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانه ام؟

…معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!….

کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!

کاش!

 

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی