امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

۲۰۷

 

آرزوئی است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هردم آن مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

 

به خدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد

غم من مایه ی آزارش

 

شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم

شاید آن گمشده باز آید

 

سایه ای تا که به در افتد

من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه

خیره گردم به در دیگر

 

همه شب در دل این بست

جانم آن گمشده را جوید

زینهمه کوشش بیحاصل

عقل سرگشته به من گوید

 

زن بدبخت دل افسرده

ببر از یاد دمی او را

این خطا بود که ره دادی

به دل آن عاشق بد خو را

 

آن کسی را که تو می جویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن ، او یار دگر دارد

 

لیکن این قصه که می گوید

کی به نرمی رودم در گوش

نشود هیچ ز افسونش

آتش حسرت من خاموش

 

می روم تا که عیان سازم

راز این خواهش سوزان را

نتوانم که برم از یاد

هرگز آن مرد هوسران را

 

شمع ای شمع چه می خندی ؟

به شب تیره ی خاموشم

به خدا مـُـردم از این حسرت

که چرا نیست در آغوشم !

 

 

 

از : فروغ فرخزاد

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی