دراز کشیدهام و به تنهایی بالای سرم نگاه میکنم. سقف سفید بالای سرم با آن لکه زرد ناشی از باران هفته قبل، داشت من را غرق میکرد. دست به پیشانیام میکشم و فکر میکنم چرا هیچ چیز برای خوشحال شدن به ذهنم نمیرسد؟ چند وقت است که در این حس و حال غوطهور شدهام؟ دست به شقیقهام میکشم. حس میکنم چیزی وارد گوشم میشود. سرم درد میکند. چرا سرم را پر از روزمرهگی کردهام؟ انگار یک چیزی دارد توی سرم راه میرود. گوشم به خارش افتاده است. چشمهایم دارند سنگین میشوند. انگشتم را در گوشم فشار میدهم. بیفایده است. روی تخت نشستهام و آن چیز توی سرم اذیتم میکند. باز هم انگشتم را داخل گوشم فرو میکنم انگار که بخواهم از همانجا دست بیندازد و هر چه آن توو هست را بیرون بکشم. یک مورچه به نوک انگشتم چسبیده است. مورچهها در بالای تختم یک مسیر ساختهاند. انگار که سیب دندان زده زیر تخت را نشانه گرفتهاند. چرا این چیز توی سرم رهایم نمیکند؟ لعنت خدا، انگار یکی از این جانوران کوچک دارد به پرده گوشم چنگ میزند. حالا دارم صدای کشیده شدن پاهایش را به پرده گوشم میشنوم. او در نزدیکترین حالت ممکن به منبع شنیدن صداها ایستاده است. حسابی کلافهام. سرم را به بالش فشار میدهم. بالش در سرم فرو میرود، بیفایده است. انگار دارد حفر میکند تا در وسط سرم خانه کند. مسخره نیست؟ حالا دیگر فکر و خیال ها آزارم نمیدهند، بلکه یک مورچه کوچک در کنار پرده گوشم دارد سرم را منفجر میکند.
در اینترنت به دنبال راه نجات میگردم. راههای زیادی برای خلاص شدن نوشتهاند. کمپرس یخ، الکل، روغن زیتون …. در وسط این مخمصه به این فکر میکنم چه خوب که من اولین آدمی نیستم که مورچه وارد سرش شده است. دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم. در کابینت پایینی گوشه آشپزخانه شیشه روغن زیتون را پیدا میکنم. دلم نمیخواهد بمیرد ولی این یک جنگ تمام عیار است. راه را اشتباه انتخاب کرده و دارد بیشتر به پرده گوشم فشار میآورد. به لشکر مورچهها در بالای تخت نگاه میکنم و ترس برم میدارد. چند قطره روغن زیتون تووی گوشم میریزم. یک، دو، سه. دست و پا زدنش بیشتر میشود، دیوانه کننده است. از صدای جیغ مورچه نگون بخت در کنار پرده گوشم از خواب میپرم. رنج همچنان ادامه دارد و مورچهای در گوشه اتاق به سمت نور حرکت میکند…
م. محمدی مهر