امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۶۵۱

باران نبود پنجره ها زار می زدند
بر بند رخت شال تو را دار می زدند
عکست نبود میخ به دیوار می زدند
پیکی نبود گریه به مقدار می زدند
انگار برگ و باد تو را جار می زدندبر موی شهر بوسه ی خاکستری که نیست
مردم دچار آیه ی پیغمبری که نیست
سرها نشسته اند به پای سری که نیست
مرزی میان جنگ سر کشوری که نیست

باران نبود! پنجره ها زار می زدند

پیراهنی بجای تو بر تخت مانده است
از بوی خنده ات به تن رخت مانده است
یک زن هنوز منتظر بخت مانده است
حرفی بزن که خاطره ات سخت مانده است

بر بند رخت شال تو را دار می زدند

از غصه ها گذشت بجایش گلوله خورد
حرفش پرید بغض صدایش گلوله خورد
یک سایه بود بی سر و پایش گلوله خورد
این شعر زخمی است کجایش گلوله خورد؟

عکست نبود میخ به دیوار می زدند!

شهر از چهار گوشه به دیوار می رسید
سر سرسری به سلسله ی دار می رسید
دود از تفنگ تا لب سیگار می رسید
مستی کنار جام به تکرار می رسید

پیکی نبود گریه به مقدار می زدند

خط های صورت تو که پیوسته تر شدند
فریادهای من کمی آهسته تر شدند
باران نشست پنجره ها بسته تر شدند
مردی گذشت کوی و گذر خسته تر شدند

انگار برگ و باد تو را جار می زدند

از : نجمه بانشی
FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی