امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۱۱

سرم از روزهای بد پُر شد

مثل یک کیسه ی زباله شدم

جشن ِ بی مزه ی تولد بود

خبر آمد که چند ساله شدم

بعد شب شد، به خانه مان رفتیم

لـُـ*خت، زیر ِ پتو مچاله شدم

 

دلم آهنگ بندری می خواست

بوق ماشین و جیغ ترمز بود

صفحه ی شایعات را خواندم

سهم من چند تا تجاوز بود!!

همه ی شهر پرفسور بودند

متفکّرترینشان بز بود!

 

خام بودیم و پخته می باید!

رَب شناسان شهر، رُب بودند!!

«شاید» و «باید» و «ولی» و «اگر»

«همچنین» و «چرا» و «خب» بودند

خواستم تا که رکعتی از عشق…

همه ی دوستان جُنُب بودند!!

 

شهر با دستمال خونینش

پاک می کرد ردّ پایم را

«فعل ِ» شب بود و «قید» تنهایی

می شمردند «صیغه» هایم را

گریه می کردم از تو زیر پتو

نکند سوسک ها صدایم را…

 

داشت می مردم از تو و رفقا

موسم گل به بوستان بودند!!

ما که مُردیم گرچه این مَردُم

جزئی از سخت پوستان بودند!

هرچه می خواستند، می کردند!

دشمنانی که دوستان بودند

 

شعر من بوی گند می گیرد

گه رسیده به آن سر ِ سرشان

می نوشتند وصف ما را از

دفتر خاطرات مادرشان!

ما که مُردیم گرچه آنها هم

می رسد روزهای آخرشان

 

بغلم کن پتوی غمگینم!

بعد صد سال و قرن! تنهایی

بغلم کن که آتشم بزنی

توی این خانه ی مقوّایی

بغلم کن که شاد و غمگینم

مثل گریه پس از خود-ارضـ-ـایی

 

شاعرت فرق داشت با دنیا

عاشق ِ آنچه که نمی شد بود

وسط جشن، گریه می کردم

گرچه لبخند زورکی مُد بود

فوت کردم به کیک بی شمعم

مرگ من لحظه ی تولد بود…

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی