امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۴۸۳

 

تنهایی از چشمانت می چکد

دنبال یک نفر می گردی

یک طناب

یک درخت

یک دهلیز

و ریشه هایت

از هم دور می شوند

انگشتانم را پیدا می کنی

درحلقه های دیگری

چشمانم را

درچهره های بهتری

دامنم را…

لبهایم … پیراهنم …

و هیچ خطی

دستهای مرا ازگذشته ات

جدا نمی کند

دیوار در تنم فرو می رود

و موهایم

پیچکی که در گلدان گل می کند

بیادم نمی آوری

گنجشکها مغزت را جویده اند

فکر کن!

من

شاه بلوط خانه تو را آب داده ام

تو

چهار پاره های کهنه مرا

به باد!

یادت نیست!

چکمه های بلند که می پوشیدم

می گفتی

در سرت

پرنده ها دارند رژه می روند

حالا، هر وقت، زمستان

گنجشکها  آواز بخوانند

سربازی می شوم

که سان می بیند.

از : سحر شیرمحمدی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






  • محبوبترين
  • اتفاقی
  • نظرات

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی