مسلمانانم از بیمایگی کافر میانگارند…
خداناباورانم پورِ پیغمبر میانگارند
به رفع تشنگی لب می گذارم بر لبی گاهی
یکی صهبای کوثر وان یکی ساغر می انگارند
اگر در می گشایم فرقهای دیوار میبینم
وگر دیوار بگذارم گروهی در می انگارند!
به مستان می رسم با خویش می گویند : شیخ آمد!
به مسجد می روم آتش زن ِ منبر می انگارند!
اگر گل بشکف نمرود در آبم می اندازد
وگر آتش در آرم، شاخ نیلوفر می انگارند…
الفبای عصا افکنده ام در کار و می بینم
که این ناباورانم راست جادوگر می انگارند!
چه در آیینه ی شعر است؟ جبراییل یا شیطان؟!
چه باک از دیگران؟ چون تا ابد دیگر می انگارند …
کلیمی در گریبان کرده ام پنهان و خاموشم
دهان های وقاحت گرچه صد دفتر می انگارند …
از : حسین جنتی
دلم زندان عشق توست و زندانی درو جانم
چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم
مرا خوان، ای پریچهره، که گر صد بار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم
گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم
مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم
دلم بردی و میدانم که: پیش توست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمیدانم
مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم
ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمیگیرد گریبانم
نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سستپیمانم
به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
تو را بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
از : اوحدی
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
از : مولانا
اگر آن تُرکِ شیرازی بهدستآرد دل ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنار آب رُکنآباد و گُلگَشت مُصَلّا را
فَغان کـاین لولیانِ شوخِ شیرینکارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را
ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حُسن روزافزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت بُرون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جوابِ تلخ میزیبد لبِ لعلِ شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیر دانا را
حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را
غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثریّا را
از : حافظ
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صَفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد و خلّاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم
از : مولانا
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری؟
جواب داد که آزادگان تهیدستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
از : سعدی علیه الرحمه
گر چه با این شیوه جای آشتی نگذاشتی
دوستت دارم به صلح و قهر و جنگ و آشتی
فاصله از هر گره کوتاه خواهد شد اگر
قهر هم با تو خوشست اما برای آشتی
با که خواهی باز کرد این در که بر من بسته ای ؟
بر که خواهی بست دل را چون زمن برداشتی
تو همان بودی که می پنداشتم ِ می خواستم
گر چه شاید من نبودم آنکه می پنداشتی
آه می بخشی که چندی درگمانت داشتم
من نبودم آن که چشم دل به راهش داشتی
من بدم آری ولی تو خرمنت توفان مباد
کاشکی زان باد بد بینی که در خود کاشتی
کوه واری باید اکنون بوده باشد در دلت
بسکه غم بر رنج و حسرت بر ملال انباشتی
بس که چشمانت فریبت داد و وهمت راه زد
بلکه گاهی چشمه ای را هم سراب انگاشتی
قبله دیگر کن گشایش بلکه از این سوست : عشق
ای که جز نفرت نماز دیگری نگزاشتی
از: حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانک جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوه جنّت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنّم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
در خط از سنبل مشگین سیاهت کافور
چشمت از دیده ی ما خون جگر می طلبد
روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور
سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جهان باغ بهشتست و تو حور
خیز تا رخت تصوّف بخرابات کشیم
گر ز تسبیح ملولیم و ز سجادّه نفور
از پی پرتو انوار تجلّی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور
هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور
ساقیا باده بگردان که بغایت خوبست
ما بدینگونه زمی مست و می از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت می زد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور
بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصّه عشق
زانک خوشتر بود از لهجه داود زبور
از : خواجوی کرمانی
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگ است، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی
از : سعدی
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تندخوست
ما را زمانه رَنجکِش و تیره روز کرد
خُرَم کسیکه همچو تواَش طالعی نکوست
هرگز تو بارِ زحمتِ مردم نمیکشی
ما شانه میکشیم به هر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خَم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بُتان بیشتر بریم
مشتاق روی تُست هر آنکس که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کُند عدوست
در پیشِ روی خَلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بَد و نیکست روبروست
خاری به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن مو به مو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کُشت
دوری گُزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست، درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
از : پروین اعتصامی
کتاب مروری بر شعر غنایی فارسی حاصل پژوهش و قلمی سرکار خانم زرینتاج واردی، استاد دانشگاه شیراز است و ویراستاری آن را الهام خواستخدایی به عهده داشته است.
نویسنده در ابتدای کتاب، شعر غنایی را یکی از جذابترین گونههای ادبی جهان میداند که همپای شکلگیری عواطف و احساسات بشر خلق شده و معتقد است تا زمانی که نبض زندگی بتپد، شعر غنایی ادامه خواهد داشت؛ چرا که موضوع آن، غم و شادی است، و این دو در هر مکان و زمان، قرین و ملازم وجود انسان هستند
در ابتدای این اثر، نخستین نشانههای شعر غنایی در ایران مربوط به زمان پارتها و مادها معرفی شده و با بیان سیر تحول آن در گذر تاریخ، به رابطۀ مستقیم رشد کیفی شعرغنایی با مدنیت و ارتقای جامعه، اشاره میشود؛ رابطهای که همگام با شکلگیری جوامع و ترقی آنها، سیر صعودی داشته است.
واردی، در تبیین ادامۀ رشد شعر غنایی، قرن ششم را زمانی میداند که شعر غنایی فارسی به یکی از کاملترین مراحل تحول و بالندگی خود میرسد و این سیر ترقی تا قرن هشتم رو به تزاید است. به اعتقاد نویسنده، ریشۀ این تحولات را باید در مسائل تاریخی، اقلیمی، مذهبی و جامعهشناختی جستوجو کرد.
از دیدگاه این کتاب، نخستین تشعشعات تجلی شعر غنایی در قرن ششم، در اشعار سنایی بود و پس از او انوری، خاقانی، نظامی، عطار، مولوی و عراقی هرکدام به نورانیت این فضا پرتوهایی طلایی افزودند تا اینکه خورشید وجود سعدی و حافظ به طلوع نشست و از اینجا بود که قرنهای ششم تا هشتم هجری یکی از زیباترین فرازهای شعر غنایی فارسی شد؛ دورهای که تا هنوز هیچ عهدی نتوانسته است با آن لاف همسنگی زند.
کتاب «مروری بر شعر غنایی فارسی از قرن ششم تا هشتم هجری قمری» در ۱۴ فصل با این عناوین تدوین شده است: تعریف شعر غنایی؛ شعر غنایی و سایر گونههای ادبی؛ تاریخچۀ ادب غنایی جهان؛ تاریخچۀ شعر غنایی در ایران از بدو پیدایش تا ابتدای قرن ششم؛ اوضاع ایران در قرن ششم؛ اوضاع ایران در قرن هفتم؛ اوضاع ایران در قرن هشتم؛ معرفی شاعران غناییگوی قرن ششم تا هشتم؛ قالبهای شعر غنایی؛ انواع شعر غنایی؛ مضامین شعر غنایی فارسی؛ عناصر در شعر غنایی فارسی؛ ویژگیهای صوری شعر غنایی در قرنهای ششم تا هشتم و زیباییشناسی معنوی.
کتاب: مروری بر شعر غنایی فارسی از قرن ششم تا هشتم هجری قمری
تالیف: دکتر زرین تاج واردی
انتشارات: تخت جمشید
منبع : خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)
- مقاله
- ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
در این مطلب به معرفی کتاب کلیات سعدی اهوازی می پردازیم. خواندن این کتاب برای عاشقان حضرت سخن سعدی علیه الرحمه توصیه می شود.
اینکه یک قاب از زندگیمان چگونه میتواند پس از سالها همراه ما بماند و ما را در مقابل خودش متوقف کند، میتواند دلایل متعددی داشته باشد. دلایلی که گاهی با خیره شدن به آن قاب شاید اندکی آشکار شوند شاید هم نه! … تابستان سال اولی که ساکن کوی سعدی شده بودیم همان تابستانی بود که در آن روبرتو باجیو داشت یکتنه ایتالیا را در آمریکا قهرمان جهان میکرد. تابستانی که برای ما داغتر از همیشه بود. برای من و فارس و بهنام و عادل چینکو.
کتاب کلیات سعدی اهوازی در سه باب سعدی، بوستان و گلستان تنظیم شده است.
در باب سعدی میخوانیم: «فرض کنید در یک بعد از ظهر تابستانی دلچسب به نمایشگاه عکس یا نقاشی آرتیست مورد علاقهتان رفتهاید. فرض کنید بیشتر کارهای او را دوست دارید و با لذتی وافر قابها را چندباره نگاه میکنید. اما خودتان هم نمیدانید چرا وقتی از یکی از قابها عبور میکنید میل دارید دوباره به سمت آن بازگردید و متوقف شوید. حتی وقتی دارید سایر قابها را هم نگاه میکنید تصویر آن قاب خاص تماشای شما را مخدوش کرده است. نمی توانید متمرکز شوید. مدام ردی از آن تصویر روی باقی آثار خودنمایی میکند. انگار در آن گیر افتادهاید. با اینکه تازه از تماشای آن فارغ شده اید و تنها به اندازه ی دو یا سه قاب از آن فاصله گرفته اید دوست دارید دوباره بازگردید و روبروی آن بایستید. امکان دارد حتی وقتی به خانهتان بازگشته اید یا حتی چند روز بعدش هنوز این متوقف شدن در شما و با شما باقی بماند بدون آنکه دلیل خاصی برایش داشته باشید اینکه یک قاب از زندگیمان چگونه میتواند پس از سالها همراه ما بماند و ما را در مقابل خودش متوقف کند، می تواند دلایل متعددی داشته باشد. دلایلی که گاهی با خیره شدن به آن قاب شاید اندکی آشکار شوند شاید هم نه بیایید به این قاب خیره شویم.»
در باب بوستان میخوانیم: «گاهی آنچه را که به خاطر میآورم انگار ابرها برایم گفتهاند. ابرها همیشه قصه نمیگویند. شرایطش باید مهیا باشد بلایی سر یک قصه میآورند که هیچ راوی رندی هم نمیتواند آنگونه قصه را تعریف کند. با آنکه داستان را میدانیم اما انگار برای بار اول است که میشنویمش چند شب پیش ابرها برایم قصهای گفتند که نمیشناختمش با اینکه میدانستم برای من خیلی هم غریبه نیست. بگذارید کمی شرایطش را بهتر برایتان بگویم فرض کنید در شبی پاییزی توی کیسه خوابتان دراز کشیده اید زیر آسمان پاک و مهتابی کوهستان، کنار دریاچه ای که از آب برفهای همان ارتفاعات متولد شده و خیره شده اید به صف کومولوسهایی که جلوی هلال کامل ماه بازی میکنند و از جنوب غربی به سوی شمال شرقی میروند فرض کنید چند ساعت قبل از آن هم غذایی سمی خوردهاید و بعد همه اش را آورده اید بالا خالی و پاک هستید اما توان انجام هیچ کاری را ندارید جز تماشای آسمان صف کومولوسها به راه می افتد و تکه تکه از هم جدا میشود دو دایناسور عظیم الجثه متولد میشوند یکی با سر خرس و دیگری با سر یک مگس که به همان اندازه سر خرس است. بعد ناگهان دایناسور سرمگسی به زنی بدل میشود که کودکش را در آغوش گرفته و میخواباند.»
در باب گلستان میخوانیم: «فرض کنید دوست داشتن قطعهای خام و نتراشیده از چوب درخت «راش» باشد که روی میز کار شما قرار گرفته است. فرض کنید روی میز کار شما تیغهای فولادی و بُران کنار دوست داشتن دراز کشیده و منتظر است تا شما سلاخی چوب راش را آغاز کنید. برای من فهم بسیاری از مقولات زندگی دشوار و گاهی ناممکن است. همه چیزها را باید به قطعات بسیار ساده و کوچک تقسیم کنم تا شاید بتوانم اندکی آنها را درک کنم.کند ذهنم نادانم جاهلم بر امورات زندگی میدانم اما این فهم حداقلی را هم انگار تا هر چیزی را به بنیادی ترین سلولهایش تجزیه نکنم نمیتوانم داشته باشم چیزها برایم زیادی فربه و شلوغ اند. باید خلاصه و خلوت شوند برای همین همیشه توی دستهایم تیغههایی بلند و فولادی دارم برای هرس اضافات.هر چیز اضافاتی که بود و نبودشان حداقل برای من فرقی ندارد سلاخی میکنم و دور میریزم. شاید این گونه بتوانم به راز آن چیز نزدیک شوم رازی که شاید بتواند جوهره ی فهم آن چیز باشد. این روزها اما زمان تراشیدن دوست داشتن» است. تیغه ی فولادی را محکم توی مشت میفشارم و کار را شروع میکنم.»
کتاب : کلیات سعدی اهوازی یا با من به مغولستان بیا
تالیف: مهدی ربی
انتشارات : نشر مرکز
منبع : خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)
- مقاله
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۳