امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

خیال می کردم

بس که بلند بلند می خندیم

برگشته اند همه

نگاهمان می کنند در کافه

یا بس که تو زیبایی

 

داشتیم به عاشقی هایمان

داشتیم به زندگی هایمان

حتی به شعرهایمان

 

نه

صبر کن

همه ترسیده بودند

از دور که نگاه می کنم

تو چیزی را پنهان کرده بودی از من

از آخرین جمعه ات در بهمن ماه

مرگت را

 

و بلند بلند می خندیدی

 

 

 

از : سارا محمدی اردهالی

 

هر روز دکمه های پوستش را محکم می بست

توفانی را پنهان کند

ناگهان اگر گوشه لبش باز می شد

کاغذها و گلدان ها به زمین و زمان می ریختند

نگاه می کرد

نه مستقیم در چشم ها

به جایی کنار شانه مان

و ما به سوختن کنارش عادت کرده بودیم

 

 

 

 

از : سارا محمدی اردهالی

 

 

شیر آب را باز می کنم

موها

تنم

خیس می شود

 

از پشت آب

دیوارها فرو می ریزند

 

نه غمی سنگین

نه شادی درخشانی دارم

 

دست هایم را

که بسیار نوشته اند

پاهایم را

که راه های عجیبی رفته اند

خشک می کنم

طول می دهم

 

میان دو عطر

عطر معمولی ترم را بر می دارم

دستم را کِرم می زنم

ساق پا و گردنم را ماساژ می دهم

طول می دهم

 

موسیقی خوبی گذاشته ام

نه غمی سنگین

نه شادی درخشانی دارم …

 

 

 

از : سارا محمدی اردهالی

 

 

غروب ها

لباس باز و بلند ارغوانی می پوشید

به لاله گوشش عطر می زد

و منتظر هیچ کس نبود…

 

 

از : سارا محمدی اردهالی

 

 

 

پسرم می پرسد

می نویسی تا خود را آرام کنی؟

 

برمی گردم

نگاهش می کنم

نمی دانم

به دنیا آوردمش یا

در یکی از شعرهایم او را نوشته ام

 

 

از: سارا محمدی اردهالی

 

 

 

به سویت می آید

لیوانت را می اندازد

می شکند

دندان در زخمت فرو می کند

می گزد تو را

می خندد

نوازشت می کند

آب دستت می دهد

می رود

 

 

 

از : سارا محمدی اردهالی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی