امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

چه رنجی کشیده ای از عادتت به من،

به روح تنها و وحشی ام،

و به نامم که می رمانَد همه را

 

 

از : پابلو نرودا

ترجمه از : بیژن الهی

 

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!

 

 

از : پابلو نرودا

ترجمه از : احمد شاملو

 

 

 

عشق من ، مساله ئی

تو را ویران کرده است .

 

من به سوی تو بازگشته ام

از تردیدهای خارآگین .

 

تو را راست و بـُـرنده می خواهم

چون جاده و شمشیر .

 

امّا تو پای می فشاری

بر این ساید خــُـردی

که من نمی خواهمش .

 

عشق من ، درکم کن ،

من تمام تو را دوست دارم ،

از چشم ها تا پاها ، تا ناخن ها ،

تا درونت

و تمامی آن روشنائی را

که با خود داری .

 

این منم ، عشق من ،

که حلقه بر در می کوبد ،

روح نیست ،

همان نیست که روزی

بر آستان پنجره ات ایستاد .

در را می شکنم :

درون زندگیت می آیم :

می آیم تا در روحت زندگی کنم :

و تو نمی توانی با من سر کنی .

 

باید در را به روی در باز کنی ،

باید از من اطاعت کنی ،

باید چشمانت را باز کنی

تا من درون آن ها به جستجو درآیم ،

باید ببینی من چگونه می روم

با گام هایی سنگین

در جاده هایی که

در انتظار منند ، با چشمانی کور .

 

نترس ،

من به تو تعلق دارم ،

امّا

نه مسافرم نه گدا ،

من ارباب توام ،

آن که در انتظارش بودی ،

و اکنون گام می نهم

در زندگی ات ،

سر ِ رفتن ندارم ،

عشق ، عشق ، عشق ،

و هیچ چیز جر ماندن با تو .

 

 

 

از : پابلو نرودا

ترجمه : احمد پوری

 

 

 

پای کودک هنوز نمی داند یک پاست,

می خواهد یک پروانه باشد یا سیب.

 

از پس سنگریزه ها ,خرده شیشه ها

خیابان ها , پلکان ,

خاک سخت جاده ,

پی در پی به پا می آموزند که نمی تواند پرواز کند ,

نمی تواند چونان میوه ی گردی بر شاخسار باشد.

 

پای کودک ,

مغلوب , در نبرد

به زیر آمد

ومحکوم به زیستن در یک کفش شد .

 

به پیروی از شکل آن , کم کم در تاریکی

به تفسیر جهان پرداخت ,

در حالی که هرگز پای دیگرش را نمی شناخت , محصور ,

در ظلمت به دنبال زندگی می گشت , چون مردی نابینا .

ناخن های پا , شفاف

چون خوشه ای از در کوهی ,

سخت شدند , سخت چون شاخ

وکدورت ماده به خود گرفتند,

گلبرگ های ظریف کودک

پهن شدند , تعادلی نوین یافتند ,

به شکل بی چشم یک  خزنده ,

سر سه گوش یک کرم ,

پینه از آنان رویید,

و خود را پوشاندند

با کوچک  ترین کوه های آتشفشان مرگ ,

سنگواره شدن نا خواسته .

 

لیکن شیی کور افتان و خیزان می رفت

بی آن که شانه خالی کند یا باز ایستد .

ساعت های بسیار .

یک پای به دنبال پای دیگر ,

اکنون پای یک مرد ,

این زمان پای یک زن ,

بالاتر ,

یا پایین تر ,

گذرا از چمن زارها و معادن ,

انبارها , دفاتر-

به جلو

به عقب , به درون

یا پیشاپیش خویش .

پا با کفش خود کار کرد,

به زحمت مجال آن را داشت

که بندها را برای عشق ورزیدن یا خفتن

باز کند .

با رفتن او , کفش ها می رفتند,

تا آن جا که همه وجود مرد در جاده اش فرو افتاد.

 

آن گاه او به زیر زمین خزید

وچیز دیگری ندانست ,

چه در آن جا اشیا , همه ی اشیا ممکن سایه گونه اند .

او هرگز ندانست که دوران پا بودن اش به سر آمده است – چه به این علت

که دفن اش کرده باشند تا پرواز را به او بیاموزند,

وچه به این دلیل که ممکن است

به یک سیب بدل شود.

 

از : پابلو نرودا

ترجمه : احمد محیط

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی