در کنج ایوان میگذارد خسته جارو را
در تشت میشوید دو تا جورابِ بدبو را
با دستهای کوچکش هی چنگ پشتِ چنگ
پیراهن چرکِ برادرهای بدخو را…
قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخی ست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را
هر شب پریهای خیالش خواب میبینند:
یک شاهزاده، ترک یک اسب سفید او را…
یک روز میآیند زنها کِل کشان، خندان
داماد میبوسد عروس گیج کم رو را
یک حلقه از خورشید هم حتی درخشان تر…
ای کاش مادر بود و میدید آن النگو را
او میرود با گونههایی سرخ از احساس
یک زندگیِ تازه ی گرم از تکاپو را …
او زندگی را سالهای بعد میفهمد
دستِ بزن را و زبانِ تند بدگو را
روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر، کبودیهای اَبرو را…
اما برای دخترش از عشق میگوید
از بوسه ی عاشق که با آن هرچه جادو را…
هرشب که میخوابند، دختر خواب میبیند:
یک شاهزاده، ترک یک اسب سفید او را…
از : مژگان عباسلو
- شعر, مژگان عباسلو
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
دریا که تو دلبستهی آنی ز تو دل کند
ای رود به این تجربهی تلخ نپیوند!
تنهایی من آینهی عبرت من شد
دلها که شکستند از این آینه هرچند
گفتی نگران منی و روز جدایی
در چشم من اشک است، به لبهای تو لبخند
ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟
ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟
دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:
همصحبتی شعله و باد، آتش و اسفند
از : مژگان عباسلو
- شعر, مژگان عباسلو
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
گیسوانم موج موج و شانه هایت سنگ سنگ
موج را آغوش ِ سنگ آرام می سازد .. بمان !
از : مژگان عباسلو
- شعر, مژگان عباسلو
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
سالهای سال
روی این نیمکت،
در همین ایستگاه
چشم دوختم
به راه
تا مسافری…
…
مسافری که
هیچگاه….
از : مژگان عباسلو
- شعر, مژگان عباسلو
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
از آسمان دلش بوی برف میآمد
اگر سکوت نگاهش به حرف میآمد
زنی که ابر ِ برآشفته زیر چادر بود
دلش بهار بهار از بهارها پر بود
به سر به زیری ِ یک جفت کفش چرمی گفت:
چه طور میشود از غصهها به گرمی گفت؟
بپرس از دل این تکه ابر بارانی
چگونه بعد تو سر کرد با پشیمانی؟
چه شد که بندر چشمان آبیاش گم شد؟
عروس عرشهی عشق تو صید مردم شد؟
به من نگاه کن! آیا بهار میبینی؟
هنوز باغ ِ مرا بردبار میبینی؟
بهار بعد تو تنها تگرگ میرویاند
میان باغچه گلهای مرگ میرویاند
…
شکست بغضش و بارید ابر و توفان شد
نگاه غمزدهی کفشها پریشان شد
قدم زدند و نشستند جابهجا هرچند،
کنار زن که رسیدند پابهپا کردند
همیشه عشق در این لحظه لنگ برگشته
ورق رسیده به جای قشنگ، برگشته
هنوز ابر، پر از بغض بود و میبارید:
– تو آمدی، به جهان با تو رنگ برگشته
چقدر کوزه پس از تو به رود تن دادند
منم که کوزه به دوشم، تو سنگ برگشته
هنوز دلنگرانم، هنوز دلگیرم
دلت اگرچه به من باز تنگ برگشته
دو لنگه کفش تبآلود تاب میخوردند
کنار ابر ِ نرفته به جنگ، برگشته
…
سکوت در نفس گرم عشق جاری بود
هوای گوشهای از آسمان، بهاری بود
نه رعد بود، نه توفان، جهان و جان خاموش
به احترام دو تا کفش ِ ابر در آغوش
از : مژگان عباسلو
- شعر, مژگان عباسلو
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴