فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش میشوی
من برای جاده هستم…
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهایشان به رویاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشناییای باشد برای آنها که دنبالش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی.
با کمک داناییام راه میروم
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش میشوی.
من برای جاده هستم…
آنجا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغهای تبعید بر درگاه خانهها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که میخواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادتهای دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
همچنان که فراموش میکنم
زنده هستم!
و آزادم!
از : محمود درویش
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۱
ریتا شبِ اتاقمان را مرتب می کند و می گوید :
شراب ِ کمی مانده است و این گل ها از بستر من بزرگ ترند
پس پنجره را برایشان باز کن تا شب را معطر کنند
و این جا، روی این صندلی یک ماه بگذار
در اطراف دستمال من
تا درختان خرما بلند و بلند تر شوند…
کسی را جز من به تن کرده ای ؟
زنی در تو ساکن شده است
که هر بار که شاخه هایت را در اطراف تنه ی من می پیچد،
به هق هق می افتی؟
پاهایم را بخراش، خونم را بخراش
تا ببینم سیل ها و طوفانها
از ما چه باقی می گذارند…
ریتا در باغ تن اش خوابیده است
توت های روی پرچین ناخن هایش
نمک تنم را روشن می کند. دوستت دارم
دو پرنده زیر دست هایم خوابیدند…
موج نجیب گندم روی تنفس آرام او خوابید
گل سرخی در راهرو خوابید
شبی که چندان نمی پاید خوابید
و دریا با آهنگ ِ ریتا مقابل ِ پنجره ام خوابید
افتان و خیزان در پرتو سینه ی برهنه اش
پس بخواب ریتا، میان من و تو
و نپوشان تاریکی طلایی عمیق ِ میانمان را
بخواب، یک دستت را حلقه کن گرد ِ انعکاس ِ صدا
و با دست ِ دیگرت تنهایی جنگل ها را پریشان کن
بخواب میان پیراهن پسته ای و صندلی لیمویی
بخواب شبیه مادیاننی روی پرچم های شب ِ عروسی اش …
شیهه آرام گرفته است
کندوهای عسل در خونمان آرام گرفته است،
اما آیا ریتا این جا بود و باهم بودیم؟
ریتا به زودی می رود و سایه اش را
چون زندانی سپید جا می گذارد.
کجا یکدیگر را ببینیم؟
دست هایش پرسیدند
من اما رو کردم به دور دست ها.
گفت: دریا پشت ِ در است، صحرا پشت ِ دریاست. لبهایم را ببوس.
گفتم: ریتا ! چرا باید از نو بِرَوم
حالا که انگور و خاطره دارم و فصل ها
هنوز مضطرب رهایم می کنند میان ِ اشاره و بیان؟
ــ چه می گویی؟
ــ هیچ ریتا، سوارکاری را تقلید می کنم
در آوازی که از نفرین ِ عشقی در محاصره ی آینه ها می گوید…
ــ از من؟
ــ از دو رویا روی یک بالش که از هم عبور می کنند و می گریزند
یکی چاقو می کِشد و دیگری نی لبک وصیت می کند
ــ معنی را نمی فهمم
ــ من هم نمی فهمم
زبان ِ من پاره پاره های یک انفجار است
مانند فیاب زنی در معنا؛ و اسبها در انتهای میدان
خودکشی می کنند…
ریتا چای صبح را سر می کشد
و با ده زنبق، پوست ِ نخستین سیب را می کَند
و به من می گوید: الآن روزنامه نخوان، طبل ها طبل هستند
و جنگ حرفه ی من نیست. من، من هستم. تو، تو هستی؟
ــ من او هستم
او که تو را غزالی دید که مرواریدهایت را به سویش انداختی
او که هوس های را چون رودخانه ای، روان در پی تو دید
او که ما را روی تختخواب، گمشدگانی یکی شده دید
و دور شده از هم چون سلام دادن ِ غریبه ها در بندر
و عزیمت، مارا می بَرد مانند برگ های در باد
و شبیه نامه هایی که ستاب زده خوانده شده اند،
مقابل ِ در ِ مهمان خانه هایی می اندازد.
ــ مرا با خود می بری؟
خاتَم ِ قلب ِ پا برهنه ات می شوم
اگر مرا با خود ببری
جامه ات می شوم در سرزمینی که تو را زاده است…. تو را که بکُشد
تابوتت می شوم از جنس ِ نعناع، که جان سپردن تو را ببَرم
و زنده و مرده از آن ِ من خواهی بود
ریتا! راهنما گم شده است
و عشق مانند مرگ، پیمانی است که نمی شود از آن سر باز شد
و زوالی ندارد.
ریتا روز را برایم مهیا می کند
دو کبک ِ چسبیده به کفش های پاشنه بلندش
صبح به خیر ریتا!
زیر بغل هایش، ابرهای آبی رنگ برای یاسمن ها
صبح به خیر ریتا!
میوه هایی برای نور سپیده دم: صبح به خیر ریتا!
مرا به تنم برگردان
تا سوزن های صنوبر لحظه ای آرام بگیرند
در خونم که بعد از تو مهجور مانده است.
هر بار که برج عاج را در آغوش گرفتم
دو کبوتر از دست هایم گریختند…
گفت: بر می گردم، زمانی که روزگار و رویاها عوض شوند.
اما ریتا … این زمستان طولانی است و ما، ما هستیم،
پس به من نگو آن چه را که من به خودم می گویم. نگو:
من او هستم که تو را آویزان روی پرچین دید
پس تو را پایین آورد
با اشک هایش تو را شست و زخم هایت را بست
و تو را با زنبقش پوشاند
و تو را از میان شمشیر ِ برادرانش و نفرین ِ مادرش عبور داد.
من، او هستم
تو، تو هستی؟
ریتا از روی زانوانم بلند می شود، آرایشش را می نگرد و
موهایش را
با پروانه ای نقره ای می بندد.
دم اسب نوازش می کند
کک مک هایی را که مانند نم نم نور
روی مرمرِ زنانه پراکنده است.
ریتا دکمه ی پیراهنش را به پیراهنی خردلی بر می گرداند
و می گوید: از آن منی؟
می گویم، از آن توام اگر در را رو به گذشته ا باز بگذاری،
گذشته ای از آن من است
که اکنون می بینم از غیاب ِ تو متولد می شود،
از صدای جیرجیر ِ زمان در کلید ِ این در،
گذشته ای از آن ِ من است که اکنون می بینم
مانند میزی نزدیک ما نشسته است
کف صابون از آن ِ من است
عسلِ نمک زده از آنِ من است
شبنم
و زنجبیل
ریتا می گوید: و گوزن ها از آن ِ تو، اگر بخواهی، گوزن ها و دشت ها
و آوازها از آن ِ تو، اگر بخواهی، آوازها و سرگردانی
متولد شدم که عاشق تو باشم
مادیانی که جنگلی را به رقص در می آورد و راز تو را روی
مرجان ها حک می کند
برای مَردَم، زن متولد شدم، مرا ببَر تا تو را شرابی در جام ِ آخرین
بریزم و خودم را از تو درمان کنم، در تو
پس قلبت را بیاور
متولد شدم که عاشق تو باشم
مادرم را دز مزامیر کهن که مردمان و جهان ِ تو را نفرین می کرد
رها کرد
نگهبانان ِ شهر را دیدم که عشق تو را خوراک ِ آتش می رکدند
و متولد شدم که عاشق تو باشم
ریتا گردوی روزهای مرا می شکنند و دشت ها گسترده می شوند
و این زمین ِ کوچک از آن ِ من است،
در اتاقی در طبقه ی همکف ِ ساختمانی در خیابانی روی کوه
که روبه رویش هوای دریاست. «ماهی» از شراب دارم و یک سنگ صیقلی.
از منظره ی امواجی که در ابرها سفر می کنند، سهمی دارم.
از کتاب مقدس ِ آفرینش سهمی دارم. سهمی از کتاب ِ ایوب و از جشن ِ برداشت محصول.
سهمی از آنچه که از آن ِ من است و از نان ِ مادرم.
سهمی از زنبقِ دره ها در شعر عاشقانه کهن
و سهمی از حکمت ِ عشاق: مقتول، چهره ی قاتلش را می ستاید…
ــ آه ریتا، چه می شد اگر از رودخانه عبور می کردی؟
ــ کدام رودخانه؟
ــ در من و در تو رودخانه ای است
و من جاری می شوم مانند خون و خاطره، جاری می شوم
اما نگهبان ها دری باقی نگذاشتند تا من وارد شوم
پس به افق تکیه کردم
و پایین را نگریستم
بالا و اطراف را
اما هیچ افقی را برای نگاه کردن نیافتم
در نور ندیدم مگر نگاه خودم را
که به سمتم می جهید.
گفتم برگرد، یک بار دیگر به من برگرد
کسی را دیدم
که افقی را می نگرد
که پیامبری مرمتش می کند
با رسالت دو صدای کوچک:
من و تو
لذتی نحیف در تختخوابی کوچک … لذتی کوچک
که هنوز آن را نکشته اند، آه، … ریتا، آه …. ریتا
این زمستان سنگین و سرد است
ریتا به تنهایی آواز می خواند
برای پست ِ راه ور ِ غربت ِ شمالی اش: مادرم را تنها رها کردم
نزدیک دریاچه، تنهای تنها و او بری کودکی دوردستم می گرید
آنجا او هر شب روی طره ّهای کوچک موهای من نگاه داشته است،
می خوابد.
اما مادر، من کودکی ام را شکستم و زنی بیرون آمدم که
سینه اش را
با دهان معشوقش تغذیه می کند…
ریتا به تنهایی می چرخد در اطراف ریتا و می گوید:
هیچ سرزمینی برای دو تن در یک تن نیست، در این اتاقهای کوچک
تبعیدی برای تبعید نیست و خروجی همان ورودی است:
تبعیدی برای تبعید نیست و خروجی همان ورودی است:
نومیدانه میان دو شکاف آواز می خوانید… باید جدا شویم و راه را مشخص کنیم.
اما من نمی توانم و من هم نمی توانم، می گفت و نمی گفت …
زمانی که مادیان های خونش را
آرام می کرد:
ای غریب و ای حبیب!
پرستوها از سرزمین بسیار دوری به باغ تنهای تو می آیند؟
ریتا به هق هق افتاد
مرا به سرزمینی دور ببَر
مرا به سرزمین ِ دور ببَر
این زمستان طولانی است…
و چینی روز را به قاب آهنی پنجره کوبید
و شکست
هفت تیرش را روی پیش نویس این شعر گذاشت
جوراب هایش را روی صندلی انداخت و صدای کبوتر برید….
سپس پابرهنه راهی ناشناخته ای شد
و عزیمت به مت رسید.
از : محمود درویش
ترجمه از : سینا کمال وندی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
از آنچه کردهای، پوزش مخواه!
از آنچه کردهای، پوزش مخواه!
[ در اندرونم میگویم؛
با همزادم میگویم:]
اینها خاطرات توست،
همه دیدنی است؛
ملال نیمروزی در چُرت گربه
تاج خروس
عطر مریمی
قهوهٔ مادر
زیرانداز و بالشها
درِ اتاق آهنیات
مگس پیرامون سقراط
ابر آسمان افلاطون
دیوان حماسی
عکس پدر
مُعجَمُ البُلدان
شکسپیر
سه برادر و خواهر
و دوستان کودکیات
و آن کنجکاوان؛
«آیا این اوست؟»
شاهدان اختلاف کردند؛
– «شاید اوست»
– «انگار که اوست !»
پرسیدم: «او کیست ؟»
پاسخم ندادند .
آهسته به همزادم گفتم:
«آیا اویی که تو بود …
من هستم ؟»
همزادم
پلک برهم نهاد،
آنها به مادرم روکردند،
تا گواهی دهد
که او منم.
مادرم آماده شد،
تا به شیوهٔ خود زمزمه کند :
«من آن مادرم که او را زادهام،
اما این بادها هستند،
که او را در دامن خود پروردهاند .
به همزادم میگویم:
«تنها
از مادرت پوزش بخواه ! »
از : محمود درویش
ترجمه از : عبدالرضا رضایی نیا
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴