ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش، اینجا بودی.
نشستهبودی روی مبل و
من کنارت،
میشد دستمال، مال تو باشد و
اشک، مال من و صورت خیس.
بله، ممکن بود،
حتما جور دیگری هم میشد.
ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش اینجا بودی.
توی ماشین من بودیم و
دنده را تو عوض می کردی
خودمان را یک جای دیگر پیدا میکردیم
در ساحلی ناشناخته.
یا اینکه میشد
جایی که هستیم را تعمیر کنیم.
ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش اینجا بودی.
ای کاش نجوم بلد نبودم و
نمیدانستم ستارهها کی ظاهر میشوند
کی ماه، سطح آب را لمس می کند
آن آه کشیدن و غلت خوردن را وقت چرت زدنش.
ای کاش هنوز یک ربع بیشتر نبود
که شمارهات را گرفتهبودم.
ای کاش اینجا بودی، نازنین
در این نیمکره
مثل من که توی هشتی نشستهام
آبجوام را مزمزه میکنم.
غروب است، آفتاب سرجایش مینشیند.
پسرها داد و قال میکنند، مرغان دریایی شیون میکشند،
فراموشی چه امتیازی دارد
وقتی مرگ به دنبالش میآید؟
از : جوزف برادسکی
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
انگار همیشه روبروی دری ایستادهام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه میدانستم
هدیهای نهانی
پشت در دارم.
تا وقتی یک روز
چشمهایم را برای دمی بستم
و یک بار دیگر نگاه کردم
و حیرت نکردم
برایم مهم نبود
وقتی غژاغژ لولا و در را میشنیدم
و میخندیدم
مرگ
دستهایش را به سوی من دراز کرده بود.
از : لیزل مولر
ترجمه : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
میخواهم از این خاطره حرف بزنم
حالا ولی خیلی محو است- انگار چیزی نماندهاست-
خوب، سالها پیش بود، اولین سالهای بلوغ.
پوستی، انگار یاسمن
آن روز ماه اوت -ماه اوت بود؟-
هنوز فقط میتوانم چشمها را به خاطر بیاورم:
آبی، فکر میکنم، آبی بودند-
بله، آبی.
یک آبی کبود
.
.
از : کنستانتین کاوافی
ترجمه : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
- 1
- 2