امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

 

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

 

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور

به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول

 

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

 

من شکسته بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

 

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

 

دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد

بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول

 

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

 

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود

من دیوانه چو زلف تو رها می کردم

هیچ لایقترم از حلقه ی زنجیر نبود

یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست

خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود

از : حافظ

ادامه مطلب
+

 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

 

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله

 

آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

 

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

یا جام باده یا قصه کوتاه

 

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

 

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رویا ، آه از دلت آه

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

 

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

 

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد

 

 

از : حافظ

ادامه مطلب
+

 

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود

 

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

 

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود

 

بر خاک راه یار نهادیم روی خویش

بر روی ما رواست اگر آشنا رود

 

سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

 

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

 

حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل

چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

 

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

 

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

 

از : حافظ

ادامه مطلب
+

 

به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر

به یـک شکـر زتو دلـخستـه یی بیـاساید

.

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بــوســه ی تـو رُخ مـــاه را بیــالایـد

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

 

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را ندیده ای . . . .

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

سمن بویان غبار غم چو بنشینند ، بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند

 

بفتراک جفا دلها چو بر بندند بر بندند

ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند

 

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

 

سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُریابند

رُخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

 

زچشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند

ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند

 

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

زفکر آنان که در تـدبیر درمانند درمانند

 

چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند

بدین درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند

 

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر در بند درمانند درمانند

 

 

از : حـــافـــظ

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی