گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود حاصل گل های پر پر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است
از آن زمان که آینه گردان شب شدید
آیینه دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروززندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی زچنگ شوم زمان مرگ می چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصله ناجور فصل هاست
وقتی تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار
بر صدر می نشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاستوقتی
که نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزه ی یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانه ها
امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان برنده تر از تیغ خنجر است
این تخته پارها که با آن چنگ می زنید
ته مانده های زورق بر خون شناور است
حرص جهان نزن که در عهد بی ثبات
روز نخست موقع مرگت مقرر است
هرگزحدیث دردت به پایان نمی رسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است
اما هوای شور رجزدر قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود علم گرفت
در عرصه ستیز رجز خوان حق شدم
بر فرق شام تیره عمود فلق شدم
مغموم و دل شکسته و رنجور و خسته ام
در ژرفنای درد عمیقی نشسته ام
پاییز بی کسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هرچه دوپهلو سورده ام
من ریزه خوار سفره ناکس نبوده ام
من وام دار حکمت اسرارم ای عزیز
من در طریق حیدر کرارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سر بدار
شمشیر آبدیده میدان کارزار
ای بیستون فاجعه فرهاد میشوم
قبضه به دست تیشه فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
گوش فلک ز ناله بیداد کر شود
در شهر هرچه می نگرم غیر درد نیست
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
اینجا نفس به حنجره انکار میشود
با صد زبان به کفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدسته های شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا زخوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام این همه شمشیر تشنه لب
هر روز روز واقعه تکرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گل ها کتک زدند
مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقه امید می زنند
شلاقه شب به گرده خورشید می زنند
دیدم که گرگ بره ما را دریده است
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم هبل به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربت خود زار می گریست
در سوگ دین به پهنه رخسار می گریست
دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
از بس سرودم و نشنیدید خسته ام
من از نگاه سرد شما دل شکسته ام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان
رنگ جهنم است تمام بهشتتان
شمشیر های کهنه خود را رها کنید
از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بی شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هر چار فصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسته بیداد کرده اید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده اید
مردم در این سرا چه به جز باد سرد نیست
هر که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم حدیث خوردن شرم و حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست
مردم خدا نکرده مگر کور گشته اید
یا از اصالت خودتان دور گشته اید
تا کی برای لقمه نان بندگی کنید
تا کی به زیر منتشان زندگی کنید
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن
گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن
دل را اسیر دلبر مشکوک کرده ای
دره دری نثار ره خوک کرده ای
آزاده باش هرچه که هستی عزیز من
حتی اگر که بت بپرستی عزیز من
اینان که از قبیله شوم سیاهیند
بیرق بدست شام قریب تباهیند
گویند این عجوزه شب راه چاره است
آبستن سپیده صبحی دوباره است
ای خلق این عجوزه شب پا به ماه نیست
آبستن سپیده صبح پگاه نیست
مردم به سحر شعبده به خواب رفته اید
در این کویر تشنه پی آب رفته اید
تا کی در انتظار مسیح دوباره اید
در جستجوی نور کدامین ستاره اید
مردم برای هیبت مان آبرو نماند!!!
فریاد داد خواهیمان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفته اند
شور و نشاطی و مستی ما را گرفته اند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته است
در ما غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه رمق ناله می کند
از حجم این سروده ورق ناله می کند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرف جنون کشید
هل من مبارز، از بن دندان بر آورم
رخش غزل دوباره به جولان در آورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم
از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم
در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق کعبه یی از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر محض رضای خدا کنیم
اینان تمام هستی ما را گرفته اند
شور و نشاط و مستی ما را گرفته اند
در انتهای کوچه بن بست حسرتیم
باید که فکر عاقبت از ابتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود
بر خیز که تا به حرمت قرآن دعا کنیم
از : امیرحسین خوشنویسان (بیداد خراسانی)
گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی
هی فکر می کنی …به خودت چنگ می زنی
هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !
هی خنده می کنی و …سپس موی می کنی !
امروز من به تو ، به خودم فکر می کنم
دریای حادثه ! به تو ای دلسپردنی !
تو : کهکشان شیری منظومه های من
خورشید : خواهر تنی ات ، ماه : ناتنی !
امروز من به رفتن خود فکر می کنم
امروز من به مرگ … چرا داد می زنی ؟!
امروز شاعرت به جنون فکر می کند
امروز…من…به چه؟!…تو چه گفتی؟!…تو با منی؟!
با من ، تو ، قهر می کنی و می روی ؟! … چرا ؟!
دیوانه ام ؟! … عجب !… چه دلیل مبرهنی !
او رفت ! …
رفت ؟!
هی ! تو ! چرا دست روی دست … ؟!
تو که نشسته ای و در این بیتهای پست -
- هی دور می زنی و غزل دوره می کنی !
پاشو !…تمام شد غزلم !…قافیه شکست !!
او رفت ! …هی تو !… داد بزن !…حنجره بشو !
چون که گلوی خسته ام از بغض بسته است
فریاد کن :
آهای ! چه اینجا چه جلجتا !
من ماندم و صلیب …سه تا میخ آهنی !
زخمی ست دست و پام ولی …آی… آی… آی !
زخمی ست روی قلب : …لٍماذا تَرَکتَنی ؟!
حالا که من توام ، تو منی ، می دوی ؟! …کجا ؟!
لولاک ما خَلَقتً غزل مثنوی… کجا ؟!
این شعر شطح نیست ، جنون مضاعف است !
لیلی تویی که قیس به هذیان مکلف است !
ابن السلام شاه شما نیست ، بی بی ام !
سربازتان منم !…من و شمشیر چوبی ام !
شاه سپید روی ! بیا مهره را… بچین –
– سیبی … سیاه می شود آدم … وَ … آفرین !-
- من ماتَ … فی صراط تو… ، پس من شهید شد
از میز این قمار ، اذان می چکید ، شد :
حی علی الصلوه! … صلوه بلند عشق !
حی علی الفلا…خن چشمت ! …پرنده : عشق !
وقتی پرنده شد که نگاه تو را چشید
آهو نشد مگر به امیدِ کمندِ عشق !
من در هزار دانه ی گندم گمم … ولی
حوای قلب توست که دارد سرند عشق !
تو چشمه چشمه شور ، که من جرعه جرعه مست !
من گریه گریه شوق ، تو هم خنده خنده عشق !
قدت قصیده ایست ، لبانت رباعی است !
با تو پر از غزل شده ترجیع بند عشق !
با تو … پر از … غزل شده …
با تو …!
**
…
گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی
هی فکر می کنی …به خودت چنگ می زنی
هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !
هی خنده می کنی و …سپس موی می کنی !…
…
از : سیامک بهرام پرور
- شعر
- ۱۷ تیر ۱۳۹۴
هم پلک میزنی و هم این که مرا به هم
هی میزنی مرا به هم و پلک را بههم
تبدیل میکنی غزلم را به مثنوی
بیدار میشود قلم از خواب مثنوی
یک شب به جای سرمه مرا هم نمیکشی
در انتظار، چشم به راهم نمیکشی
بر چشمها چو سرمه مرا میکشانی و
بعداً حواس پرت مرا میپرانی و
هی پلک میزنی و زمین را به آسمان
منظومه ایست دایرهی چشم هایتان
زهره، زمین، زحل همه تو مشتری منم
مریخهای چشم تو را مشتری منم
می خواهمت شبیه درختی جوانه را
گلبرگهای خاکی قالی که خانه را
چون بوسههای مادر و فرزندهای پیر
چون گریههای آخر لبخندهای پیر
ای چشمهای یک تن ِ صد مرد را حریف
ای چشمهای سبز تماشایی و لطیف
دور و بر ِ تمام تنم چشم میکنی
از بدو روز خلقت زن پلک میزنی
این وسوسه تمام نخواهد شدن گرفت
باید به جرم دیدن تو پیرهن گرفت
باید بهانههای خدا را دوباره خورد
باید سقوط کرد ولی عاشقانه مرد
امشب که پلکهای شما تا خدا رسید
این مثنوی بهانهی خوبی است تا رسید
ما بین رقص ِ” پلک زدن”های چشمتان
دیدن وَ نیز دیده شدن پای چشمتان
آلودهام به جرعهی یک لحظه خیره ات
در امتداد دیدن من، چشم تیره ات
معجون نور و روشنی ِ آفتاب و ماه
تک لحظهی طلوع و غروب، آبی و سیاه
باران ابر وحشی اردیبهشت من
محتاج توست ذائقهی کار و کشت من
گونه به گونه ات که به ترفند میزنم
از چشم هات یکسره پیوند میزنم
تا دامهای سبز تو را کشت میکنم
بادامهای سبز تو را کشت میکنم
ساعت دو پلک ونیم گذشته است از اذان
من از دو پلک مانده به مسجد کنارتان
دارم نماز نافلهی پلـــــک میشوم
مبهوت ناز قافلهی پلـــک میشوم
ترکیب گاهوارهی چشمت نشستنی است
این خواب خوش پریدنی است و شکستنی است
عمرم! نگاه آخریت را به هم نزن
آن ارتعاش مادری ات را به هم نزن
این هم دعا تو را به خدا مستجاب شو
یک آن مرا ببین و بخند و جواب شو
امشب دوباره حادثه آغاز میشود
پروانههای روسریت باز میشود
من پلک میشوم تو به هم میزنی مرا
گویی که شاعری و قلم میزنی مرا
دفتر قلم به سینه نشسته ردیف تو
تا بیتها سروده شود با ردیف ” تو “
با شور و حال مردمکت ( خال چشم تو )
تقدیم میشود غزلم مال چشم تو:
مشکی ترین ستارهی شب هاست چشم تو
شاید خسوف کامل دنیاست چشم تو
ضرب الاجل برای تمام غزال هاست
از بس که دلبرانه و زیباست چشم تو
معصوم و سر به زیر صدایش نمیچکد
آری متین و ساکت و آقاست چشم تو
حرفی است نو تر از همهی شعرهای من
چون اولین سرودهی نیماست چشم تو
می خواهمت درست مرا آن چنان که تو
من دوست دارمت وَ مرا خواست چشم تو
یک لحظه باش ؛ پلک نزن گوش کن به من
اصلاً نه من نه تو همهی ماست چشم تو
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
چشمان تو چنان به دو چشمم نشسته است
گویی که کهکشان به دو چشمم نشسته است
انگار سال هاست تو را می شناختم
آن دختری که در ” غزل پلک ” ساختم
آشفته می کنی خم ابروی ماه را
همت گماردی بزنی روی ماه را
خورشید از کجا زده که یک نفس شدی ؟
اینطور بی مقدمه در دسترس شدی
یک سوره از زبان خدا توی چشم توست
نه ، هفت آسمان خدا توی چشم توست
داری مرا در آبی خود غرق می کنی
در عشق ناحسابی خود غرق می کنی
در گیر غرق بودن اما نیافتن
آری لبی میانه ی دریا نیافتن
ای عشق تازه ای سبد سیب های پاک
ای کاش باز دل بکنی از هوا و خاک
قدر دو موج فاصله از من بگیری و
یک بار هم شده تو برایم بمیری و
ای کاش اسم کوچک من را صدا کنی
یک بلبشوی تازه درونم به پا کنی
هی چنگ می زنم که ببینم تو نیستی
هی چنگ می زنم که ببینم ، تو نیستی
■
روی نسیم بوی نفس هات مانده است
جای لبت در آینه ات مات مانده است
تقویم روی میز تو در انتظار توست
ساعت درنگ کرده زمان بی قرار توست
گردی به روی دفتر شعرم نشسته است
دردی به روی دفتر شعرم نشسته است
نه اینکه ما دو نان و نمک خورده ایم ، نه ؟
در شعرهایمان دل هم برده ایم ، نه ؟
در دست های من همه داغ دو دست تو
هر ذره ی تنم همگی در پرست تو
شب در کشاکش لبمان طول می کشید
از بس که حق مطلبمان طول می کشید
دل کندن از دهان تو با لرزه ی اذان
پس لرزه ی نگاه تر تو دوان دوان
در انتظار شعر جدیدم نشستنت
چون من به حسّ رفتنت و چشم بستنت
” چون تیر می گریخت سراسیمه از کمان
هر بوسه ای که رد و بدل شد میانمان
پیشینیان کمان دو ابرو سروده اند
غافل از استعاره ی لب های چون کمان
مجنون اگر اشارت ابرو پسند کرد
من محو پلک و ابرو و گیسویم و دهان
در چشم یار ما همه ی چشم ها گم اند
از بس که مردمی نگران دارد و جوان
در پاکی و زلالی چشمش همین و بس
ماندی به آب می نگری یا به آسمان ”
■
حالا من و سماور بی حوصله سکوت
یک تیک تاک خسته مرتب سری که سوت…
بی سر- صدای زندگی جاروبرقی ات
دلتنگ خانه داری بیتای شرقی ات
از : محمد ارثی زاد
- شعر, محمد ارثی زاد
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴