عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمی باید خواست
از : عمر خیام
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر مـِی دهد مرا بر لب کِشت
هرچند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من ار برم دگر نام بهشت
از : عمر خیام
آنها که کهن شدند و اینها که نواند
هر کس به مراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان به کس نماند باقی
رفتند و رویم ، دیگر آیند و روند
از : عمر خیام
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
از : عمر خیام
ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته ی دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است
از : عمر خیام
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف ، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشت همچون کف دست
از : عمر خیام
قومی متفکر اند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بی خبران ، راه نه آن است و نه این
از : عمر خیام
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم ، برآرم یا نه !
از : عمر خیام
گردون نگری ز قد فرسوده ی ماست
جیحون اثری ز اشک پالوده ی ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ی ماست
از من رمقی به سعی ساقی مانده است
وز صحبت خلق بی وفایی مانده است
از باده ی دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است
از : عمر خیام
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم
از : عمر خیام