از میکده تا چه شور برخاست؟
کاندر همه شهر شور و غوغاست
باری، به نظارهای برون آی
کان روی تو از در تماشاست
پنهان چه شوی؟ که عکس رویت
در جام جهان نمای پیداست
گل گر ز رخ تو رنگ ناورد
رنگ رخش آخر از چه زیباست؟
ور نه به جمال تو نظر کرد
چشم خوش نرگس از چه بیناست؟
ور سرو نه قامت تو دیده است
او را کشش از چه سوی بالاست
تا یافت بنفشه بوی زلفت
ما را همه میل سوی صحراست
ما را چه ز باغ لاله و گل؟
از جام، غرض می مصفاست
جز حسن و جمال تو نبیند
از گلشن و لاله هر که بیناست
از : عراقی
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
از : سعدی
غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی
برای مرگ خیالم چقدر راحت بود
برای دیدن بیست و چهار سالگی ات
زمان در آینه بیست و چهار ساعت بود
زمان در آینه یک جویبار نرگس بود
زنی که قرص مسکّن نخورده بی حس بود
ستاره بود، سحر بود، ماه مجلس بود
زمان در آینه دیدار بود، حیرت بود
بخند هی گل سرخم، گل بهار آمیز
که کرده عطر تو سیاره مرا لبریز
بخند دسته گل مهربان در آن سوی میز
که باورم شود این خواب واقعیّت بود
نگاه کردم و گفتم: هنوز بیداری؟؟!!
و همزمان دل من گفت: دوستم داری؟؟؟
برای اینکه بگویی فقط به من آری…
که باورم شود این عشق یک حقیقت بود
سفر بخیر نگفتی مگر عزیزترین؟؟؟
کجای قصه ما دست خورده است؟؟ ببین…
مگر عوض شده این فیلمنامه غمگین؟؟!!!
دوباره آمدنت کِی در این روایت بود…؟؟؟
زن همیشه، گل صورتی، شکوفه سیب…
دوباره دیدنت ای جان در این جهان غریب…
برای غربت روحم عجیب بود عجیب…
ببین که راوی خاموشِ این حکایت بود
دلی که بعد سفر با تو گفت برگردی…
برای اینکه بمانی بخاطر مردی…
که در غروب رسیدی و عاشقش کردی…
غروب بود، تن ماه در بدایت بود
زمان در آینه روح مسافرم آمد…
زمان در آینه بانوی شاعرم آمد…
زمان در آینه شعری بخاطرم آمد…
زمان در آینه اندوه بود، حسرت بود
زمان در آینه یک شعر بر لبِ من بود
زمان در آینه یک زن مخاطبِ من بود
کسی درون لباس مرتّبِ من بود
زنی بجای من انگار گرم صحبت بود
سحر تو یک زن جادوئیِ جوان هستی
تو مثل آب در آئینه ها روان هستی
بدون اینکه بخواهی تو مهربان هستی…
تو مهربان شدنت هم بدون علّت بود
بگو بمیر، بمیرم، تو همچنان هستی
بگو نباش، نباشم، تو جاودان هستی
مرا بِکُش بخدا، جانِ جانِ جان هستی…
مرا نخواستنت آخر رفاقت بود
مرا نخواستی اما هنوز میخواهم…
مرا نخواستنت را…چقدر خودخواهم…
مرا ببخش، من آن زائرم که گمراهم…
بمان و فرض کن امشب، شبِ زیارت بود
من این غریبه غمگین که روبروی توام
من این جواهر آبی که بر گلوی توام…
من آرزوی توام، چون در آرزوی توام…
وگرنه این همه عاشق شدن خیانت بود
هزار گنج غزل، اشک، گل، طلا، رویا
قبول کن که مرا باختی عزیزم…یا؟؟
من اعتراف کنم عاشقی در این دنیا…
شکست خورده ترین شیوه تجارت بود
زمان در آینه تبریک بود پیشاپیش
عروس سفره این شاهزاده درویش
زنی که وا شدن گیسوان زیتونیش…
طلوع مزرعه های بزرگ ذرت بود
درون کافه سحر شد، رسید شب تا روز
و گفتگوی من و تو ادامه داشت هنوز
ببین برای چه فردا نمیشود دیروز؟؟!!!
زمان در آینه مشغول استراحت بود
مرا ببخش، منِ عاشق آخرین مَردم…
از آخرین زن افسانه بر نمیگردم…
و زن به آینه برگشت، من سفر کردم…
《سفر شروع غزل های بی نهایت بود》
از : محمدسعید میرزایی
- شعر, محمدسعید میرزایی
- ۱۳ آذر ۱۳۹۵
با لبی که
کاربرد اصلیاش بوسیدن است
چای می نوشید و
قلب استکان
می ایستاد…
از : کاظم بهمنی
- شعر, کاظم بهمنی
- ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
به پات زندگیمم بریزم کمه
تو از هرچی توو زندگیمه سری
تورو آرزو کرده بودم ولی
تو از آرزوی منم بهتری
بهم حق بده هر چقدر دور شی
نتونم به تنهایی عادت کنم
همیشه به هرچی نزدیکته
به عطرت، به آینه ت حسادت کنم
یه لحظه نمیشه ازت دور شم
نفسهام همه با هوای توئه
چیکار کردی با این جهان که هنوز
رو هر جاده ای رد پای توئه
تو اونقدر بزرگی که حتی یه عمر
برای تو دوس داشتن من کمه
تا هستی خیالم از این راحته
یکی مثل تو این روزا پشتمه
برای تو با زندگی ساختم
وجود تو دنیای آرامشه
همین حسّه که از تمام جهان
منو سمت آغوش ِ تو می کِشه
از : احمد امیرخلیلی
جا می خورد از تردی ساق تو پرنده!
ایمان منی سست وظریف و شکننده !
هم , چون کف امواج «خزر» چشم گریزی
هم , مثل شکوه«سبلان» خیره کننده !
می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست
بر خوان لبان تو , مربای کشنده !
چون رشته ی ابریشم قالیچه ی شرقی ست
بر پوست شفاف تو رگ های خزنده !
غیر از تو که یک شاخه ی گل بین دو سیبی
چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده !؟
لب های تو اندوخته ی آب حیات است
اسراف نکن این همه در مصرف خنده !
ای قصه موعود هزار و یکمین شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده
افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست
از گونه ی سرخ تو ـ پل گریه و خنده !
عشق تو قماری است که بازنده ندارد
ای دست پیوسته پر از برگ برنده…
از : غلامرضا طریقی
- شعر, غلامرضا طریقی
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
غرور
صورت بیتفاوت مردی است
که سالها پیش
در انتهای خیابانی خیس
زندگی
از نوک انگشتانش فاصله گرفت
و مرگ
از همان نقطه در جانش ریشه دواند …
غرور
سرمای دستهای مردی است
که با هیچ آتشی گرم نمیشوند
و او در جهنمش زندگی آرامی دارد …
مردی که
حتی مرگ هم او را به هیجان نمیآورد
تنها
از روبروی همان خیابان همیشگی که عبور میکند
قلبش اندکی نمیزند…
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۰۳ شهریور ۱۳۹۴
نه زمینشناسم
نه آسمانپرداز
گرفتارم
گرفتار چشمهای تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع میشود…
سبز آبی کبود من
چشمهای تو
معنای تمام جملههای ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظهی دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش میتوانستم ای کاش
خودم را
در چشمهای تو
حلقآویز کنم.
از: عباس معروفی
- شعر, عباس معروفی
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
چشم، زیتون سبز در کاسه، سینهها، سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی
سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی، ابتدا از کدام میچینی؟
با نگاهی، تبسمی، حرفی، دربیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان! اخمهایت معلم دینی!
هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف:
خنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی
میشوی یک پری دریایی، از دل آب اگر که برخیزی
میشوی یک صدف پر از گوهر، روی شنها اگر که بنشینی
هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بیهویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی
از : غلامرضا طریقی
- شعر, غلامرضا طریقی
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
در کنار تو بودن زمان را بی معنا می کند
و در بی تو بودن زمان به کار نمی آید
حالا تنها سه سطر مانده تا لحظه ی خداحافظی
و من دارم با همین شعر لعنتی
آخرین فرصت بوسیدنت را
از دست …
دادم !
حالا دیگر هر چه که شعر بگویم
از تو
دورتر می شوم
و هر چه شاعرتر باشم
بیچاره ترم …
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
بند ِ دل ِ من
به لبخندهای تو بند است
برای دوست داشتنت اما
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم!
از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دستهایی به پهلو باز
که معلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و نیفتم
یا گیرم این لبخند لعنتی ات
سوژه ی معروف ترین نقاش قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قد تنهایی های من
آب نمی رود عزیزم
و هنوز
شب ها
روی شعرها غلت می زنم !
از : مهدیه لطیفی
- شعر, مهدیه لطیفی
- ۳۰ تیر ۱۳۹۴