امروز :یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

کاکا عباس زنت سر زا بود

اونا اومدن

اونا همینطور اومدن

با سگ پوتیناشون

ما خشخاش کاشتیم

امسال

خدا باز خوابش بُرد و

ابرا نشاشیدن

کاکا عباس زنت سر زا بود

 

… «امان الله»؟

سراغشو از دیوارای قلعه بگیر

که آخرین بار اونو دیدن

با دستمال سیاه به چشمی

که بوی لیلا گرفته بود

…«لیلا»؟

تموم شبای پائیز یه جائی از قلعه رو لیس می زد

 

کاکا عباس زنت سر زا مُرد

کدخدا کلاهشو برداشت

اونا هم دنبال یه سر زای دیگه رفتن

 

کاکا عباس ! خودمونیم

ولی

«بچه ات خیلی شبیه اوناست»

 

 

 

از : الیاس علوی

 

 

 

صدا ز کالبد تن به در کشید مرا
صدا شبیه کسی شد ، به بر کشید مرا
صدا شد اسب ستم ، روح من کشان ز پی اش
به خاک بست و به کوه و کمر کشید مرا
بگو که بود که نقاشی مرا می کرد
که با دو دیده همواره تر کشید مرا ؟
چه وهم داشت که از ابتدای خلقت من
غریب و کج قلق و در به در کشید مرا ؟

دو نیمه کرد مرا ، پس تو را کشید از من
پس از کنار تو این سوی تر کشید مرا
من و تو را دو پرنده کشید در دو قفس
خوشش نیامد ! بی بال و پر کشید مرا
خوشش نیامد ! این طرح را به هم زد و بعد
دگر کشید تو را و دگر کشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من سنگی
نظاره ی تو به خون جگر کشید مرا

خوشش نیامد ! این طرح را به هم زد و بعد
پدر کشید تو را و پسر کشید مرا
خوشش نیامد ، این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر کشید مرا
خوشش نیامد خط خط خط زد اینها را
یک استکان چای ، از خیر و شر کشید مرا
تو را شکر کرد و در ذره های من حل کرد
سپس به سمت لبش برد و … سر کشید مرا

 

 

از : سیدرضا محمدی

 

 

 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد

و در حوالی شبهای عید همسایه

صدای گریه نخواهی شنید همسایه

همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت

و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده

منم که هر که مرا دیده در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم از آجر بود

و سفره ام که نبود از گرسنگی پر بود

به هر چه آینه تصویری از شکست من است

به سنگ سنگ بناها نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم

تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره ام که تهی بود بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم که سنگرم آنجاست

چگونه آه… مزار برادرم آنجاست

چگونه باز نگردم که مسجد و محراب

و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود

قیام بستن و الله و اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکسته طاقت نیست

کرانه ای که در آن خوب می پرم آنجاست

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم

مگیر خرده که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما

و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم

شهید داده ام از دردتان خبر دارم

تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی

پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه غربت سپرده ای با من

و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت

و چند بته مستوجب درو هم داشت

اگر چه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگر چه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگر چه متهم جرم مستند بودم

اگر چه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا

ولو دروغ عزیزان بهل کنید مرا

تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

به این امام قسم چیز دیگری نبرم

به جز غبار حرم چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان

و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان هر که هست آجر باد.

 

 

از : محمد کاظم کاظمی (شاعر افغان)

 

 

 

از بهار

تقویم می ماند

از من

استخوانهایی که تو را

دوست داشتند …

 

 

از : الیاس علوی

 

 

 

نفرین به زندگی که تو ماهی، من آدمم
نفرین به من، که پیش فراوانی ات کمم

نفرین به آن که فرق نهاده ست بین ما
تا تو بهشت پاکی و تا من جهنمم

نفرین به خلقتی که مرا عرضه کرده است
من که تمام رنجم و من که فقط غمم

آهسته تر به زندگی من قدم بنه
من گور دسته جمعی گل های مریمم

لب های من دو مار له اند و لورده اند
با بوی خون به سینه فرو می رود دمم

ای ماه! مهربانی تو می خورد مرا
ای ماه! من سیاه دلم از تو می رمم

بالا بلند خوبی عظمای مرحمت
نفرین به من که پیش فراوانی ات کم

 

 

از : سید رضا محمدی

 

 

 

 به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می‌آیی

می آیی

می آیی

پرستار پرده را پایین می کشد

می گوید

باید استراحت کنم

سرم را روی بالشت ِ نرم بگذارم

و به چیزی فکر نکنم.

 

به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می‌آیی

می آیی

می آیی

گوسفندهایم تمام شده اند

اما خوابم نمی برد

خوابم نمی برد

دلتنگم

اندازه یک گاو دلتنگم.

 

به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می آیی

می آیی

می آیی

به تکرار این جمله عادت می کنی

چون تکرارِ آب در رودخانه

صدای ِ آمدن پاها از کوچه

یا تکرار همین قطره های سرخ بر کاشی.

 

پرستار پلکم را پایین می کشد

می گوید

باید استراحت کنم.

 

 

از : الیاس علوی

 

نزدیکی

نزدیک به من

نشسته‌ای

روی آن صندلی سفید

و به انگشتانم زُل زده‌ای

تا تو را بنویسم:

مرگ

 

از : الیاس علوی

خدا کند انگورها برسند

جهان مست شود

تلوتلو بخورند خیابان‌ها

به شانه‌ی هم بزنند

رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند

و محمّد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند

و آمنه بعد از ۱۷ سال، چین‌های کودکش را لمس کند.

خدا کند انگورها برسند

آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد

هندوکش دخترانش را آزاد کند.

برای لحظه‌ای

تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را

کاردها یادشان برود

بریدن را

قلم‌ها آتش را

آتش‌بس بنویسند.

خدا کند کوهها به هم برسند

دریا چنگ بزند به آسمان

ماهش را بدزدد

به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها.

خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند

پنجره‌‌ها

دیوارها را بشکنند

و

تو

همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی

مرا نیز به یاد بیاوری.

محبوب من

محبوب دور افتاده‌ی من

با من بزن پیاله‌ای دیگر

به سلامتی باغ‌های معلق انگور.

 

 

 

از : الیاس علوی

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی