.
.
.
مقاومت کن
محبوب من!
مقاومت کن
چاقوها با انگشتهای بریده کاری نمیتوانند بکنند…
آرامآرام این قصه را میخوانم
و به آخر قصه که برسم
یا خوابت میبرد
یا در خواب سری را میبُرند
که گمانم مال ماست…
کتابها خمیازه میکشند و کتابخانه را باید عقب وانتی بزرگ گذاشت و برد
هر صبح با چمدانی از خانه بیرون میروم
هر شب با چمدانی به خانه برمیگردم
ای کاش جایی را برای سفر میدانستم…
محبوب من
طناب دور گردنات پوسیده نیست
و همیشه باید فکر کنی
به چهارپایهای که ناگهان از زیر پایت میکشند
از : رسول پیره