نمیدانم دلم تنگ است
دلم در آرزوی یک نگاه پاک وبی رنگ است
نگاه آسمانم دیگر آبی نیست
شبم تیره فروغ ماهتابی نیست
کویرم تشنه
باغم خشک
به چشم چشمه سارم دیگر آبی نیست
بنفشه پای سروم مُرد
دلم ازهجرت انسانیت افسُرد
نمیدانم چه کس آمد
که روح حُرّیّت آزادگی
وهرچه ارزش بود با خود بُرد
زبانی تازه رایج شد
سیاه آمد سپیدی مُرد
وحرص آمد قناعت بُرد
نشان ازمژده ای واز نویدی نیست
خبر جز از ریا و شید وکیدی نیست
نمیدانم گناهم چیست
ازاین تشویش میلرزم
خداوندا درونم کیست
چرا یک لحظه آرامش فراهم نیست
چرا شادی وغم همسنگ گردیده
چرا تا اینقدریکسان شده
همرنگ گردیده
چرا ذهنم شده مملوّ ازاین چون چراییها
چرا دیگر به چشم اشکی
به لب آهی نمیآید
از این از خود جداییها
مگر انسانیت مرده ست ؟
مگر آن فطرت پاکی
که تو با خاک بسرشتی
دگر افسُرده پژمرده ست ؟
خداوندا
کجا ماها خطا کردیم
کجا برخود جفا کردیم
نمی دانم نمیدانم
وازین تشویش چون دریای نا آرام
به خود می پیچم وبر خویش میغُرم
تبه گشته چرا عمرم
از : رحیم سینایی